انسان فراوان است اما آدمی نیست
هم راه بسیار است اما هم دمی نیست
مثل تمام غصه ها این هم غمی نیست
دل بسته ی اندوه دامن گیر خود باش
از عالم غم دل رباتر عالمی نیست
کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست
چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
انسان فراوان است اما آدمی نیست
در فکر فتح قله ی قافم که آن جاست
جایی که تا امروز بر آن پرچمی نیست
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
تو را درین سخن انگار کار ما نرسد
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
کاش آدمها می دانستند که چقدر تنهایی سخته
کاش آدمها می دانستند که چقدر بدی سخته
کاش آدمها می دانستند چقدر غریبی سخته
کاش آدمها می داستند نظر به بد چقدر سخته
کاش آنها می داستند که وجود تو در کنار ما غنیمتی است که حال به حال شدن ما را طلبید و دگرگونی طالب است. کاش می دانستند که انتظار به حق باشد بهتر جلوه کرد و منتظر به ناحق جزئی نباشد.
واظلمتا که تقدیر با زبان گوئیم و رفتار را به نامردی کشانیم.
واظلمتا از برون یابی فرزندان لجباز از دین و دیانت...
براستی کجاست آدمی در این لحظه کنکاشت؟!
گفتنی است که یا لحظه ای معمول چاره شده و یا لطمه جبران ناپذیر تقدیر...
پس ببار و بتاب آفتاب روشن که ما را تاریکی چاره شده ...
آفتاب بتول چاره کن ما را که تدبیر از عاقلان برفته و فرط گمراهی آینده گشته...
گویی ما بطلان و یزیدان نیکو گشته
نگو به جان مادر که تو نیز از مای بی حس موجب نومید گشته ای
یوسفم اشک خشک گشته و سوسوی دیده برفته که یعقوب نیز از آمدن دلبر نومید گشته
گویی ما را یخ بسته و روزمرگی دلیل گشته
چه گویم که خود نیز از زمره مردم گشته ام
آفتاب بقیه و نور دیده احمد به بار و بتاب بر ذات اقدس ما که جان نثاری کمینه هدیه بباشد
امید ناامیدان، چاره بیچارگان، ذات بی ذاتان عالم، دستگیر بی دستان و نور دیده نابینوایان
بیا به مخلص وجود ما که وجود تو ما را بس است
نگویم که زمره پاکان مسیرم بوده، نگویم که یوسفی به عزیزی امیون بوده ام
اما دیده ام به دیدنت نا دید گشت و کلامم به کلامت بی کلام گشته
تمسخر و شکایت سایه افکنده که تو نیز به تمثال من غمین گشته...
الهم صل العلی محمد و آل محمد
روزگار برما آنچنان سایه تلمس و سنگینی روح خود را می افکند که بر پا ایستادن جان خواهد و توان گسترش نوای امید.
یک بار کنایه خود را شنویم و یک بار غرور دوست را. یک بار تواضع را به آفتاب رسانیم و یک بار دوست خود را به نخوت گیریم. آری لطمه دنیا اینگونه است. قدری سخت جلوه کند که تار و پود های بافته شده اندیشه ما را به خود گرفته و نظر را به توفیری کشاند.
بزرگی یعنی به پا ایستادن
به هر قیمت به جان ایستادن
بزرگی یعنی تلمس روح آدمی
آن نیست که به ظاهر نشان و خفا نرمی ایستادن
بزرگی یعنی پا به وادی دوست بردن
تلمس و عشق را به یک جا به لب ایستادن
سر به سر نوای امید دیدم و تهی از افکار. شایدی ما ناقص و اغیار جنس معمول دارند. اما نغیران این زمانه بایدی شکسته تر شوند چون خود آغازگر بازی روزگار گشته و دادخواه این تلمس به ظاهر بزرگی شدند.
پس شاهد بباشد که خود دید و خود آغازین توفیر ما گشته دیگر نباشد انتظار فاتح و خوبی که ما نیز چون او گشته که دیدن جنس خود پاک تر به چشم آید.
سفسطه گویان و عیب جویان مادامی یافتند فرط خویش اما جالب به نمایش گشت که خود غبطه خوران به وادی قدم نگاری سیر کنند و تاب نقد به چشم نبیند. پس گفته بودم که نقادی من نیز چون توی دوست رهسپار اهم الموهوم خواسته جلوه کرد و کوچک شمردن نیز با خود شایعه بکرد.
ما ما نیز چون بزرگان داستان گذشتیم و بازی باخته را به افکار کوچک و مقتضی بسپاریم...
بودیم کس نمی دانست که هستیم
بهتر آن است که نباشیم و بدانند که بودیم...
در رفاقت رسم ما جان دادن است
هر قدم را صد قدم پس دادن است
هر که بر ما تب کند جان می دهیم
ناز او را هر چه باشد می خریم
بعد التحیه و السلام نهنئ
و تبارک لکم و لاسرتکم عید الضحی المبارک
و کل عام و انتم بالف خیر
انشاء الله
کعبه را گفتم تو از خاکی من از خاک
چرا باید به دور تو بگردم
ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی
برو. با دل بیا تا من بگردم
رنجور مائیم که از دل خویش زبان گویم
بیچاره دل ماست که جز خموشی نگوییم
چاره به کجاست که نتوان غم بیند
خواه ز ما باشد، خواه دیگری، هر دو نبیند
آری روزگارا سپرده شد اما کسی نپرسید چی شد دنیا و رویا! پس کجاست آن روح خدایی که در کالبد آدمی جاریست....
حال ما این روح خدائی را یافتیم اما اینگونه شد...
خداجو با خداگو فرق دارد
حقیقت با هیاهو فرق دارد
خداجو، مومن حسرت نصیب است
خداگو، حاجی مردم فریب است
خداجو را هوای سیم و زر نیست
جز فکر خدا دگر شرم نیست
خداگو بهر زرخواهان حق است
گر بی زر شود از پایه لق است
و اما تو خداجوی داستان ما و من بی نصیب خداگوی پر ادعا
پدر ان شیشه که بر خاک تو زد دست اجل
شیشه ای بود که شد باعث ویرانی من
یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ،مرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک،زندان تو گشت،ای مه زندانی من
از ندانستن من دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخندید به نادانی من
آن که در زیر زمین، داد سروسامانت
کاش می خورد غم بی سر سامانی من
بسر خاک تو رفتم،خط پاکش خواندم
اه از این خط که نوشتند به پیشانی من
رفتی وروز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم ای دیده ی نورانی من
بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر به مهمانی من
صفحه ی روی ز انظار پنهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه پریشانی من
دهر،بسیار چون سر به گریبان دیده است
چه تفاوت کندش،سر به گریبانی من
عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهایی و مهجوری و حیرانی من
گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس ای مرغ گلستانی من
من که قدر گهر پاک تو میدانستم
زچه مفقود شدی،ای گهر کانی من
من که آب تو زسر چشمه ی دل میدادم
آب و رنگت چه شد ای لاله ی نعمانی من
من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش ندادی به نواخوانی من
گنج خود خواندیم و رفتی وبگذاشتیم
ای عجب بعد تو با کیست نگهبانی من؟!
پروین اعتصامی