حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

اما این شد

نانوشته بودیم و ناگفته بودیم که این شد ...

نابرده بودیم و ناقوس نهشتیم که این شد ...

سر به راه گرفتیم و حق را واسط مقرر داشتیم که این شد... 

جرار و قدار سرلوحه گشت و حق را خواندیم که این شد ...

غمزه دوست چشیدیم و دم نیاوردیم که این شد ...

کرشمه باد صبا خریدیم و کشاندیم ناز یار را که این شد... 

مخلص بدیدیم و بیفتادیم و گریستیم که ما را ز نام بندگی نویسد اما این شد... 

این شد که ما مرتد عادت گشتیم و زوال را ز خود راندیم و ندای دوست بوسیدیم که این شد... 

نمای جنون به پندار بسیار بیاید و مجنونی را سرنوشت ما خوانند که این شد ... 

اما مضحکه است که من و توی دوست پا به خنده گذاشته که ایشان را بهلول نامیم اما این شد...

چه گویم که الکنست نای از من بردن است

ما را دمی باشد از تو یال و پری باشد 

ما را فرصتی باشد از تو جلوه گهی باشد 

ما را دوست باشد از تو منتی باشد 

ما را شهی باشد از تو درگهی باشد 

چه گویم که الکنست نای از من بردن است 

چه گویم شرم باشد از تو خجل کردنست 

 

به تفرج کلام و تمتع زمان و تحجر مکان فرصت بدید و محیط را بر خود آشکار گشته که نوای بی دلی باشد و صدای بی نهیب. 

به ذات سترگ  و ظاهر نصیب فرصت انداخت و مطلع بدید که حتم است حق است در این ره بی وصال. .. 

جامع را کنکاشت و حق را پنداشت که فرصت را بی چاره دید و حق مطلب ادا نمود در ورای چادر متین. ..

مخلص این بباشد که میدان بدید و میدان گذاشت که خود بشناسد و خود برافراشت پرچم تسلیم و مطلب بگفت... 

 

هستیم و هرچه هستیم حق بر آن است                 

نه تظاهر سعی شد نه ریا در آنست 

گویی قصور پنداشته و کوته بدید      

اما فرصت بداشت و رخصت بدید

دادار من ! دوردانه من!

نرمی کردم که شاید حق باشد کلامی به تکلم آید گویی نق باشد سفره انداختی که شاید رزق باشد دزدانه بریدند که گویی رفق باشد ... 

دادار من ! دوردانه من! چه گویم که ظاهر به ملاک باشد و باطن به زوال چو حق جلوه گری اندام به تضرع رساند و افکار به تفرج! پس بشنو ای عزیز حکیم که خستگی چیره گشت و شکستن استخوان آرزو : 

یکی زند نان دیگری و یکی بردنان برین یکی افکار پندارد و یکی تذکار پیشه یکی خرده بود و محترم نبیند و یکی گفته را شرم... 

ای خدای عز و وجل ای خدای رحمان و رحیم ای خدای قدار و کریم ای خدای مکار و رفیع به کدام یک مقسوم نمایدت که شایسته تر آیی من بنده را تیمار گشته که جدایی درد باشد و تسکین بیمارگونه من تو باشی و دانی که من را به یعقوب چاره گشتی و بوی پیراهنت افکار ز برم برده... 

جدایم زین آدمیانه شما خود دیده جدایم نه زین نامسلمان مسلمان بریده چه گویم چرا این گونه گویم که من نیز ملقب به ریاحین بنده سالار گشته که زر و زیور را نمای افکار دیدند و نکوهش را چاره این بنده بیچاره اما زین کلام بشنو دوردانه ما که به دوردانه بتول مقسوم بباشم که چون توئی صاحب دل ما هرگز راه بر وجود غم و نامیدی نباشد... 

بنده او شو که به یک التفاتت دهد  

هرچه بینی به بهز آنت دهد 

بنده او شو ملک سلیمان یابی  

سگان زشت صورت را به پرین یابی

پس نیستم

بخدا احساس قیمتی ندارد بخدا سنگ زحمتی ندارد اما حق من نبودم و گفتمی پس باشم که نفعمی! 

صاف بودم صادق بودم راست بودم هرچه گفتمی آن بودم اما آنی نشد پس باز دوره رفتار حاضر خوب جلوه گشت. دانستم و ثابت کردم به تو به خودم که عاشق باشیم کس خریداری ندارد... 

پس نیستم...

سلام بر حسین (ع)

سلام بر حسین ، سلام بر عزیز طاها، سلام بر فرزند علی ، سلام بر تاجدار نبی، سلام بر اخوت حسنین، سلام بر کلام خدا، و سلامی به پهنای غنا به نام نامی رب الحسین زمان خواهد گفت چه گذشت و چه نوشت؟! زمانی تلقی نفس داشتیم و زمانی راه صادق، زمانی حلقه را معدوم گذاشته و زمانی نامها را خاطره، زمانی دیانت را خفت و زمانی تجدد را ضمانت، زصورت وی نتوان گفت چه بود و چه گذشت هرچه بود حق بود باطل جلوه گر. آری در این وانفسا عزیز پیغمبر را به خاک نشانده که زمامت دیاری مرسوم عام گردد و اشوگری دجاله زمان را به قیمت سوختن بقی و سقی به جان نفرین شده خویش خریدار گردد. آن عزیز عالم به خون فشانده شد که هوای نفوس منفوران عالم به احقاق خویش رسد و اغیار را به تلمس اهداف شوم خویش کشانند. آن نام ثقیل به ظاهر کوته فکرانه خویش سبک جلوه بداد و نام خویش را به لعینی مورخ گردانید. اما آن بزرگ عالم، آن نمای خاتم، آن وارث اوصیاء، آن پیر مغان به رویدادی عزیز یاد شد و روی سیاه کفرانه دجال را به تصویر کشاند. ای پادشاه خوبان ! ای شاهنشاه ملک و روزگار! چه گویم که تکلم خویش را حق ندانسته و اتمام مزد بزرگی توی وجود من ندانم. اما روان کلام را وظیفه، نوای حق را توشه و سلام نبوت را مستقبل پندارم که به خدایم مقسومم که راهی جز آن نتوانم.پس بشنو ، آری بشنو مباهات کن که من درویش حق تو، تاجدار نمای رفق تو ، صدای بادچه را به گوش رسانم که حسین زمان را یاری کنید که یزیدیان مست و مجنون به گرد خرده گردی آمده اند. آن نطفه منحوس، آن طفل سفیر پا به عرصه گذاشته و ظن فروپاشی می پرورانند...

جنگل سیاهی

خدایا چه می بینم در این دنیای ناجوانمردی که بدنگاشت حتی از یکدیگر نیز بهره می کشند 

نگرانم و ناراحت که به کجا کشیده خواهد شد 

سرنوشت بندگان مظلومت 

بندگان مظلومت اگر نکوشند که خود را از زیر یوغ ظالمان نجات دهند 

تبدیل به انسان های عقده ورزی می شوند که منتظر مرحمت اند تا آنها نیز کسی زیر ظلم خود گیرند 

و ظالمان نادانسته  که چه می کنند  آنها دانه های ظلم را می کارند و نهالش را آبیاری می کنند ونمی دانند که چه می کنند 

باید منتظر شد و دید که چه جنگل سیاهی دنیایمان را فرا می گیرد 

جنگلی که با عقده آبیاری می شود 

باید اندیشید و تبری یافت که این درختان را قطع نمود 

باید تبری برداشت و دنیا را از این جنگل ها پاک کرد  

و نهال تازه ای کاشت 

باید آغاز نمود که تا چشم بر هم نهیم 

خواهیم دید که گر به حال خود گذاریم 

این جنگل سراسر دنیا را پر می کند 

باید تعجیل کرد که زمان بسی تنگ است 

نویسنده: ف.ق

نمی دونم چه می خواهی

نمی دانم چه می خواهی  

ازین دنیای ظلمانی 

نمی دانم که میدانی نمی  مانی؟  

تو در راهی 

تو در این راه طولانی 

نخواهی داشت هیچ یاری 

تو تنها آمدی دنیا تو تنها می روی زین راه و 

خواهی دید در آخر 

که در دنیا و در عقبی 

نماند جز محبت ها 

و تو حسرت خوران گویی

که ای دادا 

نبودم من در این دنیا  

بجز سنگی که بشکستم دل کس را 

بجز شیشسه که شکستند دل من را 

نبودم در این دنیا جز وانفسا 

نبودم در این دنیا جز کلام حقی 

نبودم در این دنیا جز یک احساس سختی 

نبودم و نبودم من در این صغرا 

بجز احساس سنگی  

بجز حس نبوت  

ندارم من در این دنیا   

جز یک خدای مهربون 

که رد پایش رده فرشته است 

که حتم است حق است ما رو تنها نگذاره 

زین کلام قدار و جرار به تو گویم که چون سنگ ایستم در مقابل زشتی چون سنگ ایستم مقابل بردگی  و چون مشک بوی طراوت حق را پراکنم که ما را نیز علمی بباید  

راوی:ف.ق و یوسف تمثیلیان 

چرا باید در این دنیا

چرا باید در این دنیا  

بمانی تو تک وتنها 

مرا زین جاده آوردی  

که بینم من تو را تنها 

ولی من خوب می دانم 

در این صحرا نمی بیند 

کسی جز خویش و خویشان را  

خدا یا تو ببخش ما را  

شاعر: ف.ق

نمی خواهم دلت را من

خدایا فکر می کردم  

در این دنیای وانفسا 

که کس قدر محبت را نمی فهمد  

نمی مانم تک و تنها  

چرا تنها؟ 

من و تو با همیم آری 

چرا غصه خورم زین یار بی همتا 

ولیکن درد من است  

چرا آدم نمی فهمد 

چرا نمی خواهی جانش  را

چرا آدم نمی خواهد  

که قلبش را بیاراید 

چرا قلب خودش را او 

نمی داند که باید پر کند با عشق 

خدا جانم 

گر من خواهم که من باشم بدین گونه 

جوابت را چه خواهم داد 

آنروزی که گویی تو:  

نمی خواهم دلت را من بدین گونه 

به سان آن کویری که 

ندیده بر خودش آبی  

به سان ابر باران زای نادانی  

ندانسته کی باید حضور یابد 

به سان آن درختی که 

نخواهد سایه اش را رایگان بخشد

نمی خواهم دلت را من 

برو بگریز و بازم گو 

چرا باید که پر سازم 

دلم را با هوای عشق 

شاعر:ف.ق

باید رفت

در این هوای آلوده به وهم 

هیچ جایی برای زندگی نیست 

و فقط در آن انگل های شک و تردید جای دارند 

بی شک باید رفت 

باید ذهنی ساخت با هوایی پاک 

گل امید در این هوای آلوده دوام نخواهد آورد 

این هوا این خاک این زندگی... 

آلوده است 

باید رفت... 

باید رفت... 

به جایی که در آن آسمان دل بدون هیچ حائل و آلودگی دیده شود 

باید رفت... 

به دنبال آسمانی پاک 

بدون وهم... 

باید رفت...  

شاعر: ف.ق