حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

ای مالک

ای مالک من!من ملک توام  ملک تو مملوک بشر نیست
در ملک توام ملک تو را خوف و خطر نیست
قائم به توام  ذات مرا خوف فنا نیست
باقی به توام جز تو مرا یار و پناه نیست
نادیده گرفتی و مرا ناز نمودی
درهای کرامت به دلم باز نمودی
دستم بگرفتی و مرا راه ببردی
تا غایت قصوای حقیقت برساندی
از غیر خودت قلب مرا پاک نمودی
بس خلعت زیبا به برم راست نمودی
با روح امین این دل من شاد نمودی
اندوه وغم از چهره من پاک نمودی
باکم زچه باشد همه جا یار تو بودی
ای مالک من!من ملک توام.در ملک توام.قائم به توام
جز تو مرا یار و پناهی نبود
 

تقدیم از بهترین ها: مهدی تمثیلیان

تقدیم به توی دوست!

تقدیم به توی دوست! 

 

اغیار با تحیر ما را در بر دوست بینند 

زتعجب انگشت گزیدند و جوال بر پوست بینند  

 

خود را به تمثال قیاس پندارند و خود بینند 

به کهتری خود را در قیاس مای دوست بینند 

 

تعجب و شگفت رشک را به خود بینند 

سفسطه و سخن را به تمثال خود بینند 

 

هم و غم را به جدائی مای دوست چینند 

ماهذا زهی خیال پوچ به خود چینند  

 

بینند که توی دوست جزء لا ینفک باشی 

جزء شاپریان تکیه بر تخت مجلل باشی 

  

بینند توی دوست جزء پریان باشی  

جزء مثقال ارزاق المنتها باشی

 

بینند تاج به سر در پیش سان بینی 

ز زیبارویی و دلبری کارد بر پوست بینی 

  

عاقبت:

 

لق لقه کنان حسودان را در بر پا بینی  

ملتمس بخشش و کرامت خود بینی

12/10/1289-11:21  

یوسف تمثیلیان 

سلامی به سردی زمستان، سلامی به سردی انفاس مردستان!

سلامی به سردی زمستان، سلامی به سردی انفاس مردستان! 

سلامی به درد آدمی، سلامی به زخم دل علی... 

علی ز چاه گریست و اغیار تحیر به انگشت خود را شیفته خواندند و کعبه را زآتش بلعیدن... 

نبی به دندان شکست و بدریان با چابک نمائی غنیمت بدیدند و عقبی را به دنیا بخشیدند... 

سوزش جیگر امام متانت را به چشم دیدند و عجوزیان بر بام هل هله کنان بانگ پیروزی سر دادند...  

خورشید را به نیزه آویختند که نکند دنیا ملجا نور گردد و خود را به نغیری وانهادند... 

زین پس سعادت یکی پشت دیگری زخود محروم کردند که ما خود آگه ایم و نیاز به پیشوایی را مبرا دیدند... 

در این زمان مانده است یک مرد و یک ملت پر هیا هو... 

یک نعمت و هزاران گرگ دریده... 

یک سمت و هزاران بیراهه...  

براستی زمانی به خود دیدی که ان الله احسن الخالقین و زمانی به توفیری این بی مایه های کم فروش را به جهنم لعین وعده دادی . 

دادار من! دوردانه من! 

زین خدائی و زین کلامی ز توی وجود من گریانم که تو تنهائی در این وادی یا من خسته دل! تو پیمائی این راه  را و یا من کژدار و مریض... 

زین کلام شکوائی تو را خوانم که غم دیده و غم گسار بی نجیبی وادیان خاک بینم و تاب بر ننهم که تو را به نامت مقسوم که یوسف بتول را به شکوه گری و تاج به سری معطوف بدار... 

 

تو را بیینم به چشم و  

دلو چینم ز اشک 

تو را چینم ز فکر و  

غم گسارم ز رشک 

تو را بویم به حال مادر   

خاک پای را بوسم از کف به سر  

گله کنم ز دوری 

اشک ریزم که چه نبودی؟! 

غم علی کمین ببود یا درد زهرای علی...

خصم دیده و ناله سار نامت مرهم بباشد

سلامی به گرمی نوای علی! سلامی به گرمی عطای نبی! 

تاجدار ما را بسی بریدند که گویند ما نیز ز خود شیفتگی تغییر کنیم و تمثال صحبت به خود گرفته که شایدی غافله را به سویی هدایت گر شوند که نفع و نه تضرر  به خود بینند. ز خود سری و تاج به سری هراسان کوی به کوه نقاره چیدند که نغیری در تصمیم نایزال خود تغییری نبینند. مخلص این بباشد که سلطنت را از آن خود کرده و نوای بی دلی آواز دهند... 

یار ما زسوی خود برفکند  

تاج ما ز سوی خود ارجمند 

چه گویم که حس و نای نباشد 

از من برده توان و وصال نباشد 

دادار کبریا پس کی به تو رسم که فرصتی نباشد 

دوردانه ما را ز خود بردی پس کی به تو بباشد 

عاشقم و سرگشته  

دیوانه ام و مجنونی چاره گشته 

آری فریاد واحسرتا سر دهم 

ای مردم دادار ما زما غریب گشته 

ای مردم گهی صحبت گهی گریه چاره گشته 

دانم که شما مجنونی و دیوانگی خوانید 

اما به خدایم شرمساری ز سبحان گشته  

شرمسارم و غفلت بریده 

نادمم و بیچارگی زکوی دوست گشته  

دانم که دیار یار است 

اما به خدایم دیگر توان پایان گشته 

دیگر توان و نای وصال ندارم  

بخدایم دیگر جز روی سیاه  ندارم 

غم دیده و گریه سار سرنوشتم بباشد 

خصم دیده و ناله سار نامت مرهم بباشد...

تفاوت زنده و مرده

کوروش کبیر:

"ایرانی هرگز زانو نخواهد زد حتی اگر آسمانش کوتاهتر از قامتش باشد."
تفاوت زنده و مرده:

اگر زنده هستی باید حرکت کنی ، 

جنب و جوش داشته باشی ،

جست و خیز کنی ،

سرو صدا راه بیندازی و نشان بدهی با مرده تفاوت داری... 
 

تقدیم از بهترین ها: مهدی تمثیلیان

 

یا محمد (ص)

یا محمد تو گفتی آغاز بکن  

هر چه در دل داری از نو آغاز بکن 

 

یا محمد تو نوشتی رسم آدمیت  

گفتنی ها را نهشتی در ورای آدمیت  

 

یا محمد سینه را ملجا نور گردان  

هرچه حق است زما زیبا بگردان 

 

یا محمد تو دانی که عشقت جان نثارم کرده است  

از برم برده توانی و تن به نثارم کرده است 

 

یا محمد تو بینی خصم آدمین  

به حق علی محشور بگردان با شمر لعین 

 

یا محمد تو سردار دینمی  

هرچه باشم آن نباشم که تو بینمی 

 

یا محمد تارکم ز دنیای وجود  

خصم دیده و دشمن گریزانم با حبل بی وجود 

 

یا محمد تو بینی خلف وعده کوفی  

هرچه  بینی جز نبینی به تمثال بوفی 

 

یا محمد به رشادت و سخاوت گویم نام تو  

هرچه در دل دارم با تو گویم و سبحان تو 

 

یا محمد دلی زمن تنگ گشته  

خصم دیده  خویش و رجحان بی تو گشته 

 

یا محمد قیل و قال جان نثاری کنم  

زمن هرچه خواهی با دل و جان تقدیم جانی کنم 

 

یا محمد دانم که گفتی لا اله الا هو   

شرم سارم که دیدم کل الجمیع الا هو 

 

یا محمد حمد گویم با نام تو  

قل هو اللهرا مختوم گویم با آل تو  

الهم صل علی محمد و آل محمد

شب یلدا

شب یلدا گویم و حرف تو در گوش کشم

شب وصال گویم و جمال تو در هوش رسم

به تو گویم باشم که جز نباشد ز من حقی

به خود گویم نباشم که جز باشد ز تو رفقی

هل هله کنان و تاج به سر تو را بینم

ز خود مستی و راستی در افکار تو را چینم

کوله بر دوش و اذهان به تحیر بینند

که ما را ز خودی خود در بر دوست بینند

باشد ز من پیری مغان در گوش بگوید

که با جرار و قدار بگو که جز تو نگوید

گفته را ز خود پرستی و تاج پرستی آغاز بکن

هرچه در دل داری از عاشقی آغاز بکن

حواس به جمع باشد  که حتم گویم

دوستتت دارم ها را از اعماق دل گویم

گفتنی را باید بگفت در ورای هرچه نما

هرچه ضرر باشد به جان خریداری در سفره نما

اما این شد

نانوشته بودیم و ناگفته بودیم که این شد ...

نابرده بودیم و ناقوس نهشتیم که این شد ...

سر به راه گرفتیم و حق را واسط مقرر داشتیم که این شد... 

جرار و قدار سرلوحه گشت و حق را خواندیم که این شد ...

غمزه دوست چشیدیم و دم نیاوردیم که این شد ...

کرشمه باد صبا خریدیم و کشاندیم ناز یار را که این شد... 

مخلص بدیدیم و بیفتادیم و گریستیم که ما را ز نام بندگی نویسد اما این شد... 

این شد که ما مرتد عادت گشتیم و زوال را ز خود راندیم و ندای دوست بوسیدیم که این شد... 

نمای جنون به پندار بسیار بیاید و مجنونی را سرنوشت ما خوانند که این شد ... 

اما مضحکه است که من و توی دوست پا به خنده گذاشته که ایشان را بهلول نامیم اما این شد...

چه گویم که الکنست نای از من بردن است

ما را دمی باشد از تو یال و پری باشد 

ما را فرصتی باشد از تو جلوه گهی باشد 

ما را دوست باشد از تو منتی باشد 

ما را شهی باشد از تو درگهی باشد 

چه گویم که الکنست نای از من بردن است 

چه گویم شرم باشد از تو خجل کردنست 

 

به تفرج کلام و تمتع زمان و تحجر مکان فرصت بدید و محیط را بر خود آشکار گشته که نوای بی دلی باشد و صدای بی نهیب. 

به ذات سترگ  و ظاهر نصیب فرصت انداخت و مطلع بدید که حتم است حق است در این ره بی وصال. .. 

جامع را کنکاشت و حق را پنداشت که فرصت را بی چاره دید و حق مطلب ادا نمود در ورای چادر متین. ..

مخلص این بباشد که میدان بدید و میدان گذاشت که خود بشناسد و خود برافراشت پرچم تسلیم و مطلب بگفت... 

 

هستیم و هرچه هستیم حق بر آن است                 

نه تظاهر سعی شد نه ریا در آنست 

گویی قصور پنداشته و کوته بدید      

اما فرصت بداشت و رخصت بدید

دادار من ! دوردانه من!

نرمی کردم که شاید حق باشد کلامی به تکلم آید گویی نق باشد سفره انداختی که شاید رزق باشد دزدانه بریدند که گویی رفق باشد ... 

دادار من ! دوردانه من! چه گویم که ظاهر به ملاک باشد و باطن به زوال چو حق جلوه گری اندام به تضرع رساند و افکار به تفرج! پس بشنو ای عزیز حکیم که خستگی چیره گشت و شکستن استخوان آرزو : 

یکی زند نان دیگری و یکی بردنان برین یکی افکار پندارد و یکی تذکار پیشه یکی خرده بود و محترم نبیند و یکی گفته را شرم... 

ای خدای عز و وجل ای خدای رحمان و رحیم ای خدای قدار و کریم ای خدای مکار و رفیع به کدام یک مقسوم نمایدت که شایسته تر آیی من بنده را تیمار گشته که جدایی درد باشد و تسکین بیمارگونه من تو باشی و دانی که من را به یعقوب چاره گشتی و بوی پیراهنت افکار ز برم برده... 

جدایم زین آدمیانه شما خود دیده جدایم نه زین نامسلمان مسلمان بریده چه گویم چرا این گونه گویم که من نیز ملقب به ریاحین بنده سالار گشته که زر و زیور را نمای افکار دیدند و نکوهش را چاره این بنده بیچاره اما زین کلام بشنو دوردانه ما که به دوردانه بتول مقسوم بباشم که چون توئی صاحب دل ما هرگز راه بر وجود غم و نامیدی نباشد... 

بنده او شو که به یک التفاتت دهد  

هرچه بینی به بهز آنت دهد 

بنده او شو ملک سلیمان یابی  

سگان زشت صورت را به پرین یابی