حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

فرهاد بیستون

خدایا یافته ام معشوق خویش گویا فرهاد گمگشته کوه های بیستون یافته است شیرین خود! 

فرهاد از سختیه تیشه بر امیال برگشته و اهم الموهوم خواسته کرده ترس را در گوشه ای رهانیده و شجاعت آرزو یافته! گویی شیرینی و حلاوت این حس موجب از ازل تا ابد روح آدمی را برانگیخته و حامی لحظه های عزلت وی خواهد شد. 

دانی و دانم که حکمت چیست که اتصال به یابنده است در آن! 

آدمی را به عشق این دیار دچار می کنی که آزمونی بر شاگردی باشد؟ !

اما گله است!!! 

خدای رب العالمین دادار کبریا!هیچ میدانی من عابد بی تو چه کنم؟ بی تو هیچ ندارم؟ سنگ ایستای غم من که شود؟ دانای مقصد و غمخوار من که شود؟ 

بر طبل خودستانی زدم و من را نثار عام کردم اما زیر لب گفتم بنده خدا هستمت! 

خدای من گر من را به وادی فراموشی برهانی بر تو ترسی نیست که حال بر اغیار بسیارست اما هیچ با خود نگفتی گر من تو را ندارم اندکی دیگر سوی من خدایی نیست! 

پس بشنو آری بشنو و  مباهات کن که من عابد من عزلت نشین کوی تو گویم گرچه ناسپاس و گناه آشنا هستمت گرچه سهوا بر تکلم راندم اغیار حکم تو اما از ازل تا ابد نخواهم گفت جز لا اله الا هو العزیز الحکیم!