حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

زعمر بایستی

گفتم گویند تو باشی// گفتا گر نباشم؟
گفتم نتوانم گفت// گفتا تو را بجان من
گفتم چاره ام چیست؟// گفتا حاکمت کیست؟
گفتم دادار کبریا هستی// گفتا نام بسیار و یار اندک
گفتم گذر زعمر بایستی// گفتا من همانم زتو دانستی
گفتم زمن چرا بار بستی// گفتا حق دانمت چه هستی
تو همانی که یوسف چاه بایستی// زدیدار مصر عزیز امت دانستی
حق را با تو گویند و زحق بی تو دانستی// من تو را دانمت چه بایستی
ز هر چه باشننت، من صاحبت بباشم و تو// خلق وجود من را ببار بستی

پیشوای عصر

گفتگوی این روزهای ما با امام عصر(عج)  و پاسخ ایشان:

رو دیدن شش گوشه ی دلم تاب ندارد

نگهم خواب ندارد

قلمم گوشه ی دفتر

غزل ناب ندارد

همه گویند به انگشت اشاره

مگر این عاشق دیوانه دلسوخته ارباب ندارد؟

نگهم به پای زوار پدرت تاب ندارد

چه شود مرا غلام خویش بربایی

نکند دلت آزرده خاطر ما را بسراید

من عاشق من عارف و من مرید آل تو بودم

زین پس همت بر نوکر ارباب بگمارم

من بنده ی کوی افکار تو بودم

لیک نباید زین چشمان خمارت اشک خونین بزدایم؟

نکند افکار من باطل کوی تو بشمارند

کین باک بر نوکر ارباب نباشد

من رسوای حق و حقیقت

من بنده ی حب و صفیت

من ارباب ابناء تو بودم

نه حقیقت، من نوکر مرید افکار تو بودم

نه حقیقت، بودن را زفعل کامل بسرایم

نه صفیت، فعل حاضر را محق شمسا بشمارم

لیک من به ازل زابد

گمگشته ی امثال تو بودم

تو کجایی؟

شده ام باز هوایی

چه شود جمعه ی این هفته بیایی؟

به جمالت… به جلالت… دل ما را بربایی… 

و اما جواب امام زمان (عج):

 

تو خودت!

مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،

ز هجران و غمم ناله سرایی، تو کجایی؟

تو که یک عمر سرودی 

«تو کجایی؟» تو کجایی؟

چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟

چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟

چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد

چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...

و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...

تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!

هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود،

تو بودی...

هر زمان بود تفاوت، تو رفتی، تو نماندی!

خواهش نفس شده یار و خدایت…

و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت...

و به آفاق نبردند صدایت…

و غریب است امامت!

من که هستم،

تو کجایی؟

تو خودت کاش بیایی

به خودت کاش بیایی...!

عهد شکن

مرا زین دوره عهد خویشتن بشکت                                   که تا جان دارم زعهد دوست باید باشد  

نی برای سود خویشتن عهدی باشد                                      بلکه زباب ملت باید حاکم پرست باشد

دانم زبیچارگی، نفعی مجمل خاص باشد                     زین دنیای دورویی، حضور تو غنیمت باشد

مردم چه می گویند؟

مَردُم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی.

برای مَردُم خیلی مهمه که تو چی میپوشی؟

کجا میری؟

چند سالته؟

بابات چیکاره است؟

ناهار چی خوردی؟

چند روز یه بار حموم میری؟

چرا حالت خوب نیست؟

چرا میخندی؟

چرا ساکتی؟

چرا نیستی؟

چرا ازدواج نمیکنی؟

چرا بچه دار نمیشی؟

چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟!

چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟!

چرا چشات قرمزه؟ بیخوابی کشیدی؟!

چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟!

چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟!

و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره...
اگر بسیار کار کنی می گویند احمق است.

اگر کم کار کنی می گویند تنبل است.

اگر خرج کنی می گویند افراط گر است.

اگر جمع کنی می گویند بخیل است.

اگر ساکت و خاموش باشی می گویند لال است.

اگر زبان آوری کنی می گویند ورّاج و پرگو است.

اگر روزه بداری و شبها نماز بخوانی می گویند ریاکار است.

و اگر عمل نکنی می گویند کافر است و بی دین.

مَردُم ذاتا قاضی به دنیا میاد.

بدون ِ اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده، روت قضاوت میکنه، حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی.
مَردُم قابلیت اینو داره که همه جا باشه، هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب.

اما مَردُم همیشه از یه چیزی میترسه، از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی.

پس دستت رو بذار رو گوشات، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن و با نگاهی امیدوارانه به اهدافت مشغول کار خودت شو ...
اما هیچ می دانید مردم چه می گویند ؟!

می خواستم به دنیا بیایم، در یک زایشگاه عمومی؛ پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! مادرم گفت: چرا؟... پدر بزرگم گفت: مردم چه می گویند؟!

می خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه ی سر کوچه ی مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!

با فردی روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟... خواهرم گفت: مردم چه می گویند؟!

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟... آنها گفتند: مردم چه می گویند؟!

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟... مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!
اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!... گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... همسرم گفت: مردم چه می گویند؟!

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در یک زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی! گفتم: چرا؟... پدرم گفت: مردم چه می گویند؟!
می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟... زنم گفت: مردم چه می گویند؟!
مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه دارم و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نبود: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، حالا حتی لحظه ای هم آنها نگران من نیستند !

عید ولایت امیرالمؤمنین(ع) مبارک

گفت پیغمبر: علی نور خداست

بعد من، او پیشوا و مقتداست

این سخن حق است و در آن شبهه نیست

هم علی با حق و هم حق با علی‌ ست

عشق را در قلب خود دعوت کنید

با علی مرتضی، بیعت کنید

این حقیقت از کسی مستور نیست

جانشین نور، غیر از نور نیست

عید ولایت امیرالمؤمنین(ع) مبارک

هبوط

سیر دائمی اوقات نمایان شود گرچه ظاهر خسته وچشمان همچون پلکان طوطیا ذوق ذوق رفتار می جوید. شنیده گشتیم که اوقات و زمین و زمان ملال آور است اما آنچنان که بوده نباید مصور نامید. چرا که هر انسان را مزرعه سلام و آخر شهود گشتیم.عاقبت همچون طیف حضور گریان، لبخند را هدیه دهد. توفیز یک باشد یا انسان به خاطر سپارد یا خاطره انسان را به تلنگر کشاند. زمره رفتار هجمه ی امت، گرویدن به باد است حال توفیر توی دوست با دشمن عقبی یک را نامید که توی دوست بهتر از جان خواهی شد و دشمن ما همچون دوست ،چشم به دستان پینه بسته ی ملکه حساب دارد. هبوط و وجود را به تمثال غیر به هیچ ننامم که ذات وجود تو مخلص دنیا باشد. نه دنیا نه آخرت هیچ نخواهم که وجود تو تمام دنیای من باشد. لیک اغیار، ما را بهلول این سو نامید حال آنکه خود آن سوی دیوار خویشتن  به خفتن آرامید. مخلص قاصری زبان و لکنت کلام، شم و شوی احوال بی نامی  را چاره گردیده است یک باید گفت ز روی دوست که واژه دوست داشتن به خدایش نغیری ارزش نباشد.

 

هبوطت مبارک!

21- مهر-1392

یوسف

رمضان 92

به نام  صاحب زمین و زمان

به نام صاحب علی و علی

به نام  ماه رجب، شعبان و رمضان

باز بوی عطر اذان زمزمه ی گوش خلق مخلوق  گردید. باز صدای ربنا ورده زبان ما گردید.باز بوی سحرگاهان چشم نواز رقصندگی ثانیه های زمان گردید و باز دل دله ی عارفانه ی افطار مراوده ی خلق مشعوف گردید. آری رمضانی دیگر آمد. آری ترفیع عارفانه ی زمرگی دل ما آمد. ضیافتی که صاحب،  بنده را متفخر نان و خرمائی گردانید که  این طعم ز طعم دیگر طعام موجود توفیر است. طعمی که بوی عبادت، رشادت، صیانت، سخاوت، ظرافت و سبک بالی اشرف مخلوقان آسمانی را دهد. طعمی که تشنگی همراه گرسنگی را حلاوت گرداند. آری پالایش روح کاری دیگر است که هر یک زما مستضعف آنیم  و  چه زمانی بهتر از محضر اولیای کردگار که  یک کنی پاداشت دهد به هزار و قدم برداری به دوشت کشد بسیار.آری دوردانه ام، تاجداربندگی، زمان آن است که بندگی را به صلابه ی خود کشانی و اشرفیت خود را به زمره ی موجود نشانی، زمان آن است که بسم رب العظیم گوئی و علی را یارو یاور خود دانی.

مفتوح برکات خالق پیشکش مخلوق باشد. باشد که ثمره ی  ما نیز در زمره ی بندگان خالق   باشد.

یا مهدی

به طه، به یاسین، به معراج احمد

به قدر وکوثر، به رضوان و طوبا

به وحی الهی، به قرآن جاری

به تورات موسی و به انجیل عیسی

بسی پادشاهی کنم در گدائی

چو باشم گدای گدایان زهرا

چه شب ها که زهرا دعا کرده تا ما

همه شیعه گردیم و بی تاب مولا

غلامی این خانواده دلیل و مراد خدا بوده است خلقت ما

مسیرت مشخص، امیرت مشخص، مکن دل ای دل، بزن دل به دریا

که دنیا، که دنیا، که دنیا  به خسران عقبی نیرزد

به دوری ز اولاد زهرا نیرزد

و این زندگانی فانی، جوانی، خوشی های امروز و اینجا به افسوس بسیار فردا نیرزد

اگر عاشقانه هوادار یاری

اگر مخلصانه گرفتار یاری

اگر آبرو می گذاری به پایش

یقینا، یقینا خریدار یاری

بگو چند جمعه گذشتی زخوابت؟

چه اندازه در ندبه ها زار یاری؟

به شانه کشیدی غم سینه اش را؟

و یا چون بقیه تو سربار یاری؟

اگر یک نفر را به او وصل کردی

برای سپاهش تو سردار یاری

به گریه شبی را سحر کردی یا نه؟

چه مقدار بی تاب و بیمار یاری؟

دل آشفته بودن دلیل کمی نیست

اگر بی قراری بدان یار یاری

و پایان این بیقراری بهشت است

 بهشتی که سر خوش زدیدار یاری

نسیم کرامت وزیدن گرفته و باران رحمت چکیدن گرفته

مبادا بدوزی نگاه دلت را، به مردم که بازار یوسف فروشی در این دوره ی بد شدیدا گرفته

خدایا به روی درخشان مهدی

به زلف سیاه و پریشان مهدی

به قلب رئوفش که دریای داغ است

به چشمان از غصه گریان مهدی

به لب های گرم علی یا علی اش

به ذکر حسین و حسن جان مهدی

به دست کریم و نگاه رحیمش

به چشم امید فقیران مهدی

به حال نیاز و قنوت نمازش

به سبحان و سبحان و سبحان مهدی

به برق نگاه و به خال سیاهش

به عطر ملیح گریبان مهدی

به حج جمیلش، به جاه جلیلش

به صوت حجازی قرآن مهدی

به صبح عراق و شبانگاه شامش

به آهنگ سمت خراسان مهدی

به جان داده های مسیر عبورش

به شهد شهود شهیدان مهدی

مرا دائم الاشتیاقش بگردان

مرا سینه چاک فراقش بگردان

تفضل بفرما برین بنده ی بی سرو پا

مرا همدم و مرهم و هم رکاب سفرهای سوی خراسان و شام و عراقش بگردان

یا مهدی

یا مهدی

مددی کن 

شاعر:حاج مصطفی روشن روان

وصال عشق و معشوق

پس از آفرینش آدم،خدا گفت به او : نازنینم آدم
با تو رازی دارم!اندکی پیشتر آی

آدم آرام و نجیب ، آَمد پیش
 زیر چشمی به خدا می نگریست
محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست .
نازنینم آدم! قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید.
یاد من باش که بس تنهایم!
بغض آدم ترکید ،  گونه هایش لرزید !
به خدا گفت :من به اندازه....
من به اندازه گلهای بهشت ... نه ...
به اندازه عرش .. .نه... نه
من به اندازه تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !
آدم ،کوله اش را بر داشت
خسته و سخت قدم بر می داشت !
راهی ظلمت پر شور زمین ...
زیر لبهای خدا باز شنید ، نازنینم آدم! نه به اندازه تنهایی من ...
نه به اندازه عرش ... نه به اندازه گلهای بهشت !
که به اندازه یک دانه گندم ،تو فقط یادم باش!

عیسی مهربان

اگر کسی تو را با تمام مهربانیت دوست نداشت ... دلگیر مباش که نه تو گناهکاری نه او
آنگاه که مهر می ‌ورزی مهربانیت تو را زیباترین معصوم دنیا می‌کند ... پس خود را گناهکار مبین

من عیسی نامی را میشناسم که ده بیمار را در یک روز شفا داد ... و تنها یکی سپاسش گفت
.
من خدایی میشناسم که ابر رحمتش به زمین و زمان باریده ... یکی سپاسش می گوید و هزاران نفر کفر.
پس مپندار بهتر از آنچه عیسی و خدایش را سپاس گفتند ... از تو برای مهربانیت قدردانی می کنند
.
پس از ناسپاسی هایشان مرنج و در شاد کردن دلهایشان بکوش که این روح توست که با مهربانی آرام می گیرد

تو با مهر ورزیدنت بال و پر می گیری ...
خوبی دلیل جاودانگی تو خواهد شد
 ...
پس به راهت ادامه بده

دوست بدار نه برای آنکه دوستت بدارند ...
تو به پاس زیبایی عشق، عشق بورز و جاودانه باش