حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

روزی ازحقیقت های ما افسانه می سازند ...

همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد 
 

زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد

سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد 
 

که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد

مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار 
 

که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد

مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم
 

که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد

به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی ؟ گفتم :
 

پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد

 مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن

  همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد 


باید بگویم اسم دلم دل نمی شود ...

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود

باید بگویم اسم دلم دل نمی شود

دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند

دیوانه ی تو است که عاقل نمی شود

تکلیف پای عابرمان چیست آیه ایی

از آسمان فاصله نازل نمی شود

خط میزنم غبار هوا را که بنگرم

آیا کسی ز پنجره داخل نمی شود ؟

....

می خواستم رها شوم از عاشقانه ها

دیدم که در نگاه تو حاصل نمی شود

تا نیستی تمام غزل ها معلق اند

این شعر مدتی ست که کامل نمی شود