حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

اثنای تنگ

زایده افکار آرزوست حکم پریشان آرزوست چو گویی یا علی صدق گفتار آرزوست...

نوای بی دلی دانم و لحظه را غنیم که با توی وجود من به باری درد و دلی نهم. شاد بادا که من را نسیم روی خوشت گشتی. من را نادم وظایف گفتی که مبادایی باشد یک روی با وجود  شاید باشد یک حق بی وجود...

گریه تنتار بدنم را می فشاند گویی لحظه آخر به گوش رسد گفته بودمت که من نیز دلیر در ره مرگ بباشم رخصت بخواهم که وادی مرگ و لحظه پسین را توصیف دانم...

یک روز را نصیبم کنی که با دیگر توفیری نباشد لحظه را به مادام سپری کرده که نباشد نشانی از حکم حق. در این اثنای تنگ لحظه آخر بشد. دیگر نوای و یارای دخول وادی کلام نباشد هرچه هست ز اوست و دیگر به پوچ. گویی در ثانیه تلنگر مرگ اندامم را به خود گیرد که درویش من خویشتن را آماده کن کوله را به پشت و رهسپار وادی المنتها شوی. در آنی تضرعی خواهم بکرد که رخصت دیدار عزیز دلنوازم را بگردان که در کاخ خاکی جز صاحب و بقیه و مادرو پدری به هیچ نداشته که تمامیه وجود را در پیشکش قدوم مبارک قربانی نهم.

آری این لحظه تمامیه ساختار و ستون افکار من است که چه شود آری رخصت دیدار بینم و جلوه شکوه و غرور الرضا خواهمت...

زایده افکار آرزوست حکم پریشان آرزوست چو گویی یا علی صدق گفتار آرزوست...

تضرع صاحب

وجود آدمی بسی مستدام باد گاهی حضور باشد و گاهی ردی . مهم نباشد که چه رسد مهم آن است که چه رسانی. 

هرروز و هر شب زانو به خاک مالم و تضرع صاحب کنم که دریغ نباشد لحظه ای به فانی! 

آری همه دانیم این غنیمت را اما واظلمتا که به بستن العینی از وادی ذهن رهسپاریم. همه دانیم که قدر دانیم اما واحسرتا که بنده را قادر دانیم. 

گفته بودمت که وجود باید داشت دخل شیفتگی نباشد که روح خدایی جاریست...

عزیز دوردانه

یا رب وجود آدمی نعمت و سازش حق است کین نعمت با وصال به کمال رسد و مجذوب گردد. 

پس دادار کبریا تو را به نامت مقسوم که عرصه نمایش دوردانه ما را با فضیلت و صفیت همراه بگردان کین وجود نازنین ما را بس است... 

حال عرفانی

ساقیان را هرزگاهی می دادند

حال عرفانی و جام می دادند

گفتند این کن و آن کن

اعمال و اعجار را یکزمان پی هم دادند

دوش هرزگاهی ز پی هم آمدند

سراغ لانه های خویش آمدند

غافل از آنکه سالیانست که هویت

به اهریمن زکف بنمادند

بازی باخته

انسان ها همیشه فکر می کنند برنده اند اما کسانی بازی را بردند که از قبل طعم تلخ باخت را تجسم کرده باشند.

)یوسف تمثیلیان(

 

دست شفا

در این روزها همه دنبال زندگیند اما زندگی را هیچ کس نتوانست پیدا کند. زندگی یعنی کودکانه خیابانی که دست دیگران را شفا می بیند. زندگی یعنی انسان های که دنبال آینده اند اما آن را زودتر یافتند. ...

آری حسین علیه السلام آینده را با حال یافت. خدا را خالق یافت...

غلام بیتت گشته ام فاخر نشانت گشته ام

صداقت دنیا کمیاب است گاهی دور دانی و گاهی غرامت. کلام خود را بگو تاج دار من که چشم نواز گشته ای تن پوش ما کهنه گشته گویی گفته ملین حافظ یادوار گشته ای:  

ای حافظ خسته برون آر این خرقه پشمین که نیافت کس کامیابی و بیشین!  

هر لحظه او و هر دم شور کرامت، تهییج بلاغت، تلمس بضاعت کنم و نای همدم و تاج دار صداقت می گسترانم که شاید وظیفه بندگی صرف و نه حرف شود!

اینروزا ساکنین این کاخ چوبین ولو به یابنده لقمه نانی مدعی حرف شوند صرف را به دیوار آویخته و به تمثال افتخار مراقبت شود.تو گویی چه شود که گله ات بسیارست تواضع و امیدت خسران؟! به ظن توی آدمی مصدق آیی اما نشان از شکوه بسیارست شکوه از دل جوانی که به ماند شیشه تردین بشکست، شکوه از پدران که حرمت برفت و محروم چاره شد، شکوه از زن هایی که به لطف نانی خود رابه عرصه رهانیده، گله از من که شاهده خرده گردی کودک بوده و ترفی نبستم. گله از ندامت، از بلاغت، از حماقت کبکانه. چه گویم؟ به چه گویم؟ چرا گویم؟ که من نیز تمثال علی به دیوار دارم و التفات ننهم. آخر چه شود جز ندامت، جز خسارت، جز فضاحت؟! نکته آن است که اهم دانند و لطف بنده را نفع پندارند. تو دانی و من دانم که این نیز بگذرد پس تمام این شور منکرانه به کجاست؟ به خداست یا بنده او و یا مقصد معذب او؟!

جانان من بنشست و قدری تدبیر کرد

چاره نیافت و بنده گوساله چاره بکرد

جانان من موسی را برفت و پیرو عیسی گشت

به لحظه ای غفلت پسر روح خدا بگشت

کبریا گاهی خصم چاره دید و گاهی لطافت

بنده مادام دشمنی چاره بکرد

محمد آمد بهر زندگی

آمد که گوید حسبکم من قبل یحسب

لیک خصم بالله بدید و کفران ستیز بکرد

و اما آن پادشاه خوبان! آن شاهنشاه این ملک و روزگار که هرچه نای از وصلم ببردست و عذر تقصیر بخواهم!

الا ای شاهنشاه و ولی همدم بتول نازدار نبی

پندار وصی و خصم دیده روزگار علی

لرزه بر اندام اندازی چو گویم یا علی

توان یابم به تمثال علی رخصت خواهم از محضر علی...

شنیدم رشادت و شهامتت فاخر گشت بر عمقم که محب گشته ام میدانی که خرده ام در رهت ولی یک گویم که نشان از حالم بود:

غلام بیتت گشته ام فاخر نشانت گشته ام

چو گویم یا علی ز رب رخصت خواهم و خدای گشته ام

ارث قریب

گله دارم ز دنیا که گناه، اشتباه، خبط و خطا بیدادگر شدند. چه گویم از وجود نادمان عالم، خسرانان این کاخ خاکی؟! گویم غریبی حتم باشد که دلیلی مشهود گردد. یک ببخشد و منت نهاد و دیگری خست و مال اندوز نگاشت.یک نخورد و حسرت پنداشت و دیگری طمع مرگ چشد که هیچ دیگر آرزویی نداشت!

در این اثناء عالمی مدعی پروردگار شود که گوید خدای در زمره شما بکجاست! عیسی پشت در اذن دخول به زندگی خواهد واحسرتا که کس نیافت مستقبل ایشان. سینه محمد انباشت گر جلال گشت و بنده به حکم حیوان ظالم بگشت.نور باده پیغمبری و صاحبی منور بشد و سلمان به حکم طفیلی توهین چاره بدید!

کشیشه به ظاهر مسعود جرات بیافت و قرآن ما وثوق بگشت.جالب آنست که بنده ، بنده نواز هست و خدای من جلوه ها بنماد.شاکی نشو از نا بهنجاری که خست و خفت ابزار ابلیس بگشت اما یک دارم اندر خورجین عالم و آدم که بگفت:

ظالمان سعی بر ظلم کنید            خاصمان کفش بر کودک جفت کنید

حکم بر دست کند که آید ناجی من       سر بر پا اندازد و گوید این است حکم من

بانوی سوگلی

دخترک عاشق بگشت و چاره بدید سعی بر تکیه بکرد و انکار بدید!

ز خدا خواست همدمی ، تاج سری! او آدمش مسهوم بکرد.

دخترک سر بر مهر نهاد و صاحب بدید!

آری عاشقم! درمانده و مفتخر که جای قدوم دادار بدید...