بخدا احساس قیمتی ندارد بخدا سنگ زحمتی ندارد اما حق من نبودم و گفتمی پس باشم که نفعمی!
صاف بودم صادق بودم راست بودم هرچه گفتمی آن بودم اما آنی نشد پس باز دوره رفتار حاضر خوب جلوه گشت. دانستم و ثابت کردم به تو به خودم که عاشق باشیم کس خریداری ندارد...
پس نیستم...
سلام بر حسین ، سلام بر عزیز طاها، سلام بر فرزند علی ، سلام بر تاجدار نبی، سلام بر اخوت حسنین، سلام بر کلام خدا، و سلامی به پهنای غنا به نام نامی رب الحسین زمان خواهد گفت چه گذشت و چه نوشت؟! زمانی تلقی نفس داشتیم و زمانی راه صادق، زمانی حلقه را معدوم گذاشته و زمانی نامها را خاطره، زمانی دیانت را خفت و زمانی تجدد را ضمانت، زصورت وی نتوان گفت چه بود و چه گذشت هرچه بود حق بود باطل جلوه گر. آری در این وانفسا عزیز پیغمبر را به خاک نشانده که زمامت دیاری مرسوم عام گردد و اشوگری دجاله زمان را به قیمت سوختن بقی و سقی به جان نفرین شده خویش خریدار گردد. آن عزیز عالم به خون فشانده شد که هوای نفوس منفوران عالم به احقاق خویش رسد و اغیار را به تلمس اهداف شوم خویش کشانند. آن نام ثقیل به ظاهر کوته فکرانه خویش سبک جلوه بداد و نام خویش را به لعینی مورخ گردانید. اما آن بزرگ عالم، آن نمای خاتم، آن وارث اوصیاء، آن پیر مغان به رویدادی عزیز یاد شد و روی سیاه کفرانه دجال را به تصویر کشاند. ای پادشاه خوبان ! ای شاهنشاه ملک و روزگار! چه گویم که تکلم خویش را حق ندانسته و اتمام مزد بزرگی توی وجود من ندانم. اما روان کلام را وظیفه، نوای حق را توشه و سلام نبوت را مستقبل پندارم که به خدایم مقسومم که راهی جز آن نتوانم.پس بشنو ، آری بشنو مباهات کن که من درویش حق تو، تاجدار نمای رفق تو ، صدای بادچه را به گوش رسانم که حسین زمان را یاری کنید که یزیدیان مست و مجنون به گرد خرده گردی آمده اند. آن نطفه منحوس، آن طفل سفیر پا به عرصه گذاشته و ظن فروپاشی می پرورانند...
خدایا چه می بینم در این دنیای ناجوانمردی که بدنگاشت حتی از یکدیگر نیز بهره می کشند
نگرانم و ناراحت که به کجا کشیده خواهد شد
سرنوشت بندگان مظلومت
بندگان مظلومت اگر نکوشند که خود را از زیر یوغ ظالمان نجات دهند
تبدیل به انسان های عقده ورزی می شوند که منتظر مرحمت اند تا آنها نیز کسی زیر ظلم خود گیرند
و ظالمان نادانسته که چه می کنند آنها دانه های ظلم را می کارند و نهالش را آبیاری می کنند ونمی دانند که چه می کنند
باید منتظر شد و دید که چه جنگل سیاهی دنیایمان را فرا می گیرد
جنگلی که با عقده آبیاری می شود
باید اندیشید و تبری یافت که این درختان را قطع نمود
باید تبری برداشت و دنیا را از این جنگل ها پاک کرد
و نهال تازه ای کاشت
باید آغاز نمود که تا چشم بر هم نهیم
خواهیم دید که گر به حال خود گذاریم
این جنگل سراسر دنیا را پر می کند
باید تعجیل کرد که زمان بسی تنگ است
نویسنده: ف.ق
نمی دانم چه می خواهی
ازین دنیای ظلمانی
نمی دانم که میدانی نمی مانی؟
تو در راهی
تو در این راه طولانی
نخواهی داشت هیچ یاری
تو تنها آمدی دنیا تو تنها می روی زین راه و
خواهی دید در آخر
که در دنیا و در عقبی
نماند جز محبت ها
و تو حسرت خوران گویی
که ای دادا
نبودم من در این دنیا
بجز سنگی که بشکستم دل کس را
بجز شیشسه که شکستند دل من را
نبودم در این دنیا جز وانفسا
نبودم در این دنیا جز کلام حقی
نبودم در این دنیا جز یک احساس سختی
نبودم و نبودم من در این صغرا
بجز احساس سنگی
بجز حس نبوت
ندارم من در این دنیا
جز یک خدای مهربون
که رد پایش رده فرشته است
که حتم است حق است ما رو تنها نگذاره
زین کلام قدار و جرار به تو گویم که چون سنگ ایستم در مقابل زشتی چون سنگ ایستم مقابل بردگی و چون مشک بوی طراوت حق را پراکنم که ما را نیز علمی بباید
راوی:ف.ق و یوسف تمثیلیان
چرا باید در این دنیا
بمانی تو تک وتنها
مرا زین جاده آوردی
که بینم من تو را تنها
ولی من خوب می دانم
در این صحرا نمی بیند
کسی جز خویش و خویشان را
خدا یا تو ببخش ما را
شاعر: ف.ق
خدایا فکر می کردم
در این دنیای وانفسا
که کس قدر محبت را نمی فهمد
نمی مانم تک و تنها
چرا تنها؟
من و تو با همیم آری
چرا غصه خورم زین یار بی همتا
ولیکن درد من است
چرا آدم نمی فهمد
چرا نمی خواهی جانش را
چرا آدم نمی خواهد
که قلبش را بیاراید
چرا قلب خودش را او
نمی داند که باید پر کند با عشق
خدا جانم
گر من خواهم که من باشم بدین گونه
جوابت را چه خواهم داد
آنروزی که گویی تو:
نمی خواهم دلت را من بدین گونه
به سان آن کویری که
ندیده بر خودش آبی
به سان ابر باران زای نادانی
ندانسته کی باید حضور یابد
به سان آن درختی که
نخواهد سایه اش را رایگان بخشد
نمی خواهم دلت را من
برو بگریز و بازم گو
چرا باید که پر سازم
دلم را با هوای عشق
شاعر:ف.ق
در این هوای آلوده به وهم
هیچ جایی برای زندگی نیست
و فقط در آن انگل های شک و تردید جای دارند
بی شک باید رفت
باید ذهنی ساخت با هوایی پاک
گل امید در این هوای آلوده دوام نخواهد آورد
این هوا این خاک این زندگی...
آلوده است
باید رفت...
باید رفت...
به جایی که در آن آسمان دل بدون هیچ حائل و آلودگی دیده شود
باید رفت...
به دنبال آسمانی پاک
بدون وهم...
باید رفت...
شاعر: ف.ق
دار بزن
دلت را دار بزن
در این زمانه ی سربی
هیچ دلی اجازه لرزیدن ندارد
و دل تو
به جرم لرزیدن
باید دار زده شود
دلت را دار بزن
که این دل اینجا خریداری ندارد
دلت را دار بزن...
شاعر: ف.ق
و اما آن پادشاه خوبان!آن شاهنشاه این ملک و روزگار که هرچه نای از وصلم ببردست و عذر تقصیر بخواهم!
الا ای شاهنشاه و ولی، همدم بتول نازدار نبی
پندار وصی و خصم دیده روزگار علی
لرزه بر اندام اندازی چو گویم یا علی
غلام بیتت گشته ام فاخر نشانت گشته ام
چو گویم یا علی ز رب رخصت خواهم و خدای گشته ام
یا علی توان و قدر و منزلت ده که وصف تو را گویم که قاصری به نمایش لحظه آید و شمای خجل حال از برم ببرده است.می دانی و می دانم که کوچکم به نغیری جنس خرما، کوچکم به حد حربا و چه گویم که باز واژه واژه کلام نای از وصلم ببرده است.اما با قدری تحمل و رجحان قادرالمنتها طلبید و گفته به یار سپرد:
یا علی سر سپرده وادی العرفا، یا علی سربدار وادی عشاق!
چه گویم که واژه انسان را به کمال رسانیده و حد را به حصر نشانیده.چه گویم از اوصاف و اوقافت چه گویم از بندگی و خدائیت، هرچه تلنگر به ذهن آید و هرچه کلام به عرف آید باز کم است . نای توصیف قدرت را شامل نشود و حق را به مطلب ادا نکرد.گویی واژه ها نیز سر به عجل سپرده و سبقت گویش گیرند که آنها نیز چون من آدمی فاخر ظن و آرامش نامت گردند.آری سبقت ما با گفتن کلامت به کمال نرسد و رفتار را به وادی سوال کشاند. به توی وجود خدایم قسم که لحظه را پنداشته و عمق را کنکاشته، اما چه گویم که ما زمینی بوده و علی ما رسم امامی بوده، ما نیز حکم بندگی در جیب داریم و تو نیز افتخار معراج خدائی.به تو قسم که همه دانیم تو بزرگی، عزیزی و کریمی و اوصاف به تمثال حقم داری که کسری یک لقب را به چشمان بینی اما یقین المیزان ما توئی و شاگردی اوصاف زمره ما بود.
آن لحظه که دستان نورانیت به حکم صاحب و نبی بر سر مای امت بگشت، کس نتوانست قدوسیت و لحظه تدبیر را حس کند.گویی کشش و توان وصال با خود توست که ما نیز حکم بندگی و امتی ساده پندار برانگاشته.کس نتوانست مطلب را به حق کشاند و خرده گردی وادی العلی نماید.اما به زاده بتول مقسوم گردیده که تمثال حق به جمال تو گشته و افکار الهی به رفتار تو پدیدار.
یا علی!تو را ساقی الکبریا نامم که من را ز فرش بندگی به عرش ستردگی کشانده و حق را به نمای تو جلوه گر بشد.یا قسط المیزان ما را در این لحظه وانفسا دریاب که بندگی ما را با نماد تخلص تو بسنجند و حتم الیقین روی شرمی به ما مکتوب گردد.یا عرش الاولیاء ما را بهصدق کلام بکشان که لطمه تحقیرانه جن و انس را شامل نشود و حق را به راست ادا گردانیم.
یا علی گوی و عشق آغاز بشد
حق ز خدا از علی جریان بشد
یا علی گوی و نوای رستمی بیافت
خیبر را به یک دست در زمین بیاخت
یا علی گوی اسارت عشاقی چشاند
خمیر مایه ما را الهی و ابراهیمی کشاند
یا علی گوی و زمانه را بهولی چاره بدید
ز خدا آرزو که ما را نیز مجنونی بدید
نمی خواهم
نمی خواهم بمانم
در این سرای زشتی
در این فضای تیره
نمی خواهم
نمی خواهم بدانم
چرا بی درد عشقی
چرا بی فکر و سستی
نمی خواهم
نمی خواهم ببینم
سیاهی دلت را
که از حسد زکینه پر شده و می میره
نمی خواهم
نمی خواهم بگویی
که آسمان دلت
ابریه و می گیره
اما بگو که جانم
بگو که من بدانم
چرا که به جای کینه
به جای خشم تیره
نمی کنی دلت را
محمل عشق نابی
که تا ابد بماند
در این سرای هستی
شاعر: ف.ق