حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

الا ای انس مهربانم زنده باشید، مفتخر توفیق و رستگار باشید...

در نخستین دیدار تو در آسمانی صاف  

ناگهان برقی بر فراز این دل بی باک

آمد و گویی به هر سویی تگرگی، رعد تندی  

می زد و برقش همه جان را ندا می داد

کای دل ساده، بمان بر جایت و بگذار   

کاین طوفان ملیح و غرش کرار

تو را با فرش تا اوج رویایت برد بالا  

کین نیست وهم و خیالی سرد و بی مقدار

کین طوفان دارد قدرتی چون رستم دستان 

نشیند بر جان و آرامش گیرد چون یلی مردان

بگفتت انس زانس زندگی نی سخت و ملال  

کین شور و رابطه باشد مبدا این بردار

رابطه چو عام باشد مجمع در عرش بودا   

هر که گویی مخبر و مرجع تاج و زلفا

الا ای انس پر سخی، تاج مای و اشرف فرمان ما   

بستان روح ما را و ز تلاش دست مدار

کین چهره نور باشد ، ملجا در کفا

به خود قسم که تو را نامیدم خدای این رزمگاه

بجنگ و برزم با مشکلات من 

کین روز بالم و تاجم ز خویش و کردگار

الا ای نفس تخت نشین، لایق تو  

برمتاب این شرط و بستان مکان حق تو

تو را نامیدم اشرف مخلوقاتم زین کویر  

تا آب یاری و بستانی حق خود زین کبیر

تو را نامیدم انسان و فرمان دادم به جن 

مسجود تو باشد و هرچه گویی حق باشد به سن

تو را نامیدم انسان و آزمودم به شروط  

که ابد آغوش من باشد ملجا نور و سلوک

الا ای انسان مهربان، مخلوق من  

به مادر از تو نزدیکم و مهربانم از هرچه تن

مهربانی کن و شا د و هاتف باشد    

هرکه من را داشت غم مداشت

خدایا! به حق خودت ملجا آرامش کودکانه خیابانی باش...

خدایا! به نورت منور دل انسان های کور دل باش...

خدا یا! به شرفت مشارف حق انس شرافتمند باش...

خدایا! طبیب بیماران ناامید ز خود باش...

خدایا!خدایا! عاقبت آن کن که تو خشنود باشی و زین کلام پاکی ما هم رستگار...

فدک

فدک یعنی غروب یاس نیلی 

فدک یعنی زمین خوردن ز سیلی 

فدک یعنی عروج تا به احمد 

فدک یعنی دو آقا در یتیمی 

فدک یعنی علی زهرا ندارد 

فدک یعنی امیری در اسیری

درس استاد به شاگرد

دکتر رمضانی:

یوسف جان
چند کلامی نظم را بخاطر تو عزیز سرودم. امیدوارم که مورد پسند باشد اگرچه نظم آن روانی در خور تو را ندارد:
آن روز که ز کرم نقش تومی کردند//گویی که نقش بر انسان کامل می کردند
خلق نیکو تو را بیش ز دوستان دادند//ز همت گویی تو را همت عیاران دادند
قدرت جذب تو را بیش ز یاران دادند//در معرفت و عشق تو را سهم هزاران دادند
 
گر حکمت و همت و معرفت در آمیزی//توانی که دگر بار جهان برنگ عشق آمیزی

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۰ 

ساعت ۱۰:۳۰شب

زلیخای یوسف

غم گزاف گویت خانه خرابم کرده 

تاج بلند سویت از دل براهم کرده 

سمت و سوی این ره بیچاره حالم کرده 

کین حال زارم دور از جفایت کرده 

بستان جانم را تو را به جان مادر  

کین غمینی دچاره اغمایم کرده 

بستان این جان خرده تو را به جان مادر 

تاب نیاورم زین سرابی به تو زمامم کرده 

بستان دلم را کین پاره جنون حالم کرده 

غم این کتف تو را به یادم کرده 

تو را به جان یوسفت ای مادر 

بستان این جانم که بی زلیخایم کرده

منم میزان کردار تو دانی که منم شاهد اعمال تو؟

زخشم کین و دشمن تلاوت ها باید بشد ز رشک و بوق و کرنا ظرافت ها باید بشد. کیست این زهرای علی سرور دنیا و مالک سموات باید بشد؟! کیست این ام بتول که دامان او پاک و اولادها باید بشد؟!  

موی کنان و اشک ریزان بنویسم زخشم و مظلومیت علی کین چهره تنها باید بشد؟! اشک اندوه وجود ناچیز حقیر را به سیلاب ها باید بشد کین نازنین غم دیده ولی مسلم ها باید بشد. کیست ناجی این غم که ز اشک و غم انتقام ها باید بشد؟! 

زهرای علی دوردانه نبی سرور اوصیا و کبریا به نور باده دوست عازم خرابات ها باید بشد. مست و مدهوش بوی معشوق عاشق ها باید بشد. کین دنیای لجنزار مالک خود را ز طمع پوست محروم ها باید بشد... 

زهرای بتول: 

منم دخت نبی همدم و دوردانه علی 

منم مادر حسن معلم عفت و ضبیح 

منم مادر حسین تاجدار جمله زن 

منم معشوق خدا منذر کردار و بزن 

گفته بودم زین راه پاینده باشید  

به هرچه گفتنیست یابنده باشید 

گفته بودم زین کلام مدهوش باشید  

محق آبروی جملگی زن باشید 

گفته بودم زین راه پاک باشید  

نه لیکن مایه ننگ جملگی زن باشید 

گفته بودم معشوق من اوست  

هرچه گفتنی زلب از آن اوست 

گفته بودم منم مالک زمین  

پیروی آبروی انث و ضعیم 

الا ای انثان بی بدیل  

حسن و کمال این صفیح 

منم میزان کردار تو  

دانی که منم شاهد اعمال تو ؟

تو را به جان مادر  

مبر این عفت را به سفر 

منم این روز ناظر و  

حاکم اعمال فردای تو 

تو را به جان مادر 

بگذار نباشد خون دلی در این کپر 

بگذار فلک براند ارابه ی دلم را

در استان جانان جان گرد من نیاید 
گویی خموش گردم روح در بدن نیاید
من شمع صبح سوزم یارا مدد رسانم 
کین شب سراب گردد گر میل تو نیاید
سرو بلند رویت خانه خراب کرده
شبرو به کوچه بنگر کین زهر غم نیاید
من ناز بگریده ام را از غم طلب کردم 
گوشه نشین شامم تا غم به سر نیاید
بگذار فلک براند ارابه ی دلم را 
تا عشق دولت دوست اهی به سر نیاید
من دوش مینشانم خرقه به حال زارم
تا خلق نبیندم روی عرشم به فرش نیاید
گوش شریک دردی ست کز دل خبر ندارد 
گفتم سخن گشودن زین درد به درد نیاید
اهی به سایه بنشان کز نور بی نشان است
اری که سایه خواب است ورنه دگر نیاید 

نویسنده: س. غ

وصال...

جانان من

دیر زمانی است که دیگر نه تاب ماندن است و نه نای خواست رهایی

دیری است تنها به یک چیز می اندیشم،

آنچه تو می خواهی

نمی خواهم و نمی توانم جز این انتظاری داشته باشم

تنها عشقت را می طلبم که لحظه به لحظه و روز به روز بیش تر قلبم را فرا می گیرد

دنیای فراخت برایم تنگ شده که دیگر نفس کشیدن نیز برایم طاقت فرساست

برایم سخت شده که هر لحظه ضربه ای بر روحم نشیند

تلنگری دیگر کافی است تا فرو ریزم

که با فرو ریختنم کسی را یارای کمک نیست

دیری است که روح خسته و درمانده ام فقط به آرامش می اندیشد

به سکوتی در جوار دوست

به خوابی ابدی

به خوابی که وقتی چشم باز می کنم در آغوش گرمت باشم

به خوابی که بیداری اش با بوسه های شیرین تو باشد

به خوابی که بیداری اش چشم در چشم تو دوختن باشد

ریسمانی که جسمم را به دنیای مردگان وصل کرده را پاره کن  

تا در سرای جاودانگی در آغوشت بیدار شوم

که دیگر تاب جدایی نیست

باد بهار...

این روزها مانند باد بهاری سرگردانم

سرگردان به هر سو می نگرم و به هر سو می روم

و در آخر در لا به لای شاخ و برگ این دنیا گم می شوم

گم می شوم و گم می کنم

در این روزها احساس تنهایی بیش از هر احساس دیگری بر دلم سنگینی می کند

احساس اینکه حتی تو هم تنهایم گذاشته ای

و من هر شب و هر روز در هر دعا و در هر قنوت فقط تو را به تنهایی خود قسم می دهم که

تو که طعم تنهایی را بیش از هر کس دیگری چشیده ای مرا تنها مگذار

از تو می خواهم که نجاتم دهی

دستم را بگیر که هر لحظه تندتر و تندتر در این سیاهچال فرو می روم و

هر لحظه با امید کم و کم تری به نجات فکر می کنم

ای تنها نجات دهنده ی من

ای تنها امید من در این ظلمات

نجاتم ده که در این ناامیدی زنده نخواهم ماند

پریشانم پریشان ترم نکن

آشفته ام آشفته ترم نکن که دیگر رمقی برایم نمانده

هر لحظه و هر دم که بیش تر در این مرداب فرو می روم

احساس دوری ام از تو بیش تر می شود

هر دم و هر دم شوق زیستننم و شوق هم صحبتی ام با تو کم تر و کم تر می شود

هر لحظه و هر لحظه به سوی مرگ و نیستی پیش تر می روم

ای تنها امید و ای تنها نجات دهنده من

به فریادم برس که جز تو فریادرسی ندارم

حرف های کودکانه

 به نام خدایی که اینجاست درست مثل قدیما....

 حال و هوایی داشت زندگی ما قدیما 

روز و شب ما پر از صفا بود قدیما 

روزمون شده خوابیدن شبمون شده یاد قدیما  

کارمون شده غم خواری دلمون تنگه واسه قدیما 

گریه شده چارمون دلمون پر از درد واسه قدیما 

خدا میگه دوردانه من زندگی کن مثل قدیما

گریه نکن عزیزکم بازم دوست دارم مثل قدیما 

خدا میگه تو هم مثل من تنهایی به یاد قدیما 

دیدی چه سخته زندگی در بر دوست مثل قدیما  

خدا میگه چشیدی حلاوت دوست مثل قدیما 

من هم مثل تو دلم تنگه واسه عزیزکم مثل قدیما

هبوطت مبارک باد!

هبوطت مبارک باد!

چه روز پرشکوهی است که انسان خاتم ز حاتم آید و مسلک را به تاج سپارد.

چه روز پر فروغی است که خداوند عز ووجل کائنات را امر به سجده در پیشگاه ساجد بکرد.

چه روز پر زر و زیوری است که انسان به عرش کبریا تکیه زد و خود را خلیفه الله بدید.

آری زین راه چه کسانی بودند که روی سپیدی به این امر ممکن خرامیدند و چه کسانی بودند که زین را ه به فروع نشانیدند. چه بسیار کسانی بودند که بی دانسته و بی خواسته از حکمت وجود، بار بر دوش نهانیده و خود را مسافر راه باقی گذاشتند. و اما چه بسیار کسانی بودند که عطوفت و الفت را صرف و نه حرف کردند و تاج پادشاهی خداوند قادر و صاحبم را تزئین نمودند.

آری تو زین مدید کوتاه به سیاق آخرین برای من گشته ای که خود را در زمره کودکانی قرار داده ای که سالیان است که ورده زبان بی جان من شده است. شرم را رو سپید و حرمت و احترام را به عجز ولابه کشانیدی.  

آری ماجرای تولد تو کنونی این گونه است:

طفل بی زبا ن و خرامیده به خون زین راه با شیون و فریاد پا به عرصه مکبرین و متکبرین نهاده و هبوط خویش را با گریه به اغیار می نشاند. زین راه ، طفل معصوم قصه ما به دست صاحب حضور و صاحب وقوع کنکاشت رشیدی و یادگیری چوبه به خاک را می ستاند که به تمثال قیاس و سیاق ماجرا نامش انسان گشته است. بنده هیچ از خود نخواه و بازیگر اول نقش قصه ما کین راه ستم بسیار بیند و با لبخندی ملیح این مشکلات پیشرو را جواب کند. در این میان سن به مقدار  گردد و مقسم روزگارعقل و مهربانی را به کمال به او هدیه نماید.