زمرگی و خصم دیده دیدار دوست گشته ام
آری من ساله گریز فقدان آدمی گشته ام
سالیانست که وجود بی پایه دوست در جوار خویش دارم
به کثرت حنانه اولیاء و اوصیاء روز گشته ام
چه خوش گفت یوسف یعقوب نبی
که من ز هوس به خودی خود دور گشته ام
مست و خرابات روزگاردین علی باشم
که نوای بی دلی ز نای حقیقت گشته ام
ساربان آهسته رو که نای رفتن ندارم
خصم دیده دیار مردگی دوست گشته ام
نوای امید و سرسرای غرور آشنا زمن باشد
جملگی گریزان ریا و دورویی دوست گشته ام
آخ به چه باشد این روزگار موزون و خالی
که به عام شاهد نوای هرزگی دوست گشته ام
من لی غیرک بالحبکم جمیل انی سالکم به الخصم الضعیر
انی کافربه الحبکم الجحیم صبر الثمین به الفهم الکبیر
شادی و حال زار هر دو از بر کفم برفته است
حال خوش از روی زارم برفته است
رفته و صدای دلداگی از سراب کند
من بزرگ را از دور جفافراخوان کند
چه باشد کین غمینی استمرار روزگارت شده است
گرغم خوری مرا دیگر بار مغضوب گناهانت شده است
چه باشد که لطف ایزد در این وادی کوته بینی
مگر نیستی در زمره اغیار که مرا کم بینی
امروز حال خود را ساده و مستولی مشکات کن
فردای نیامده کین غم ،چاره افکار کن
صدای بی نوایت مرا آزار دهد
گویی سکوتت مرا حال دیوانه وار دهد
چه خوش گفت فردوس برین در این کفر ستیزی
چو رستم دلیران گره مشتی، در این روزگار بتیزی
چه خوش گفت سعدی والا مهتری و ثمینی
چو گل گلدان بوی خوش باشد و زین رتبه نبینی
کاین چهره مرا به یاد زمره اذهان کند
گویی کین چهره سندروس مرا حال دگر بار کند
برخیز و برو ای درویش جوان کین راه برتو باشد
بساز و بتاز کاین دنیابرتو جای بسیار کم باشد
زنده باش و زندگی کن ای آدمی
فاخر نام و نشان من باش ای آدمی
زنده باش و سیر کن در این برین
هرچه خواستی تصویر کن به دمی
زنده باش و گام نه در دیار منی
ناظر منعم باش و امر نه به رمی
زنده باش و کوچ کن به اغیار شریح
شعف چندان به، کاین کلام سرنهی
زنده باش و زندگی کن ای آدمی
فاخر نام و نشان من باش ای آدمی
زنده باش و سیر کن در این برین
هرچه خواستی تصویر کن به دمی
زنده باش و زنده کن جملگی برتری
ارزش تو والاست بر هر جن و پری
زنده باش و زاینده کن زین رود شنی
مجذوب خود باش ای انسان سخی
زنده باش و قدر نه نعمت های من
از نغیر انفاق کن به بنی آدمی
زنده باش و معشوق دلداده باش
باش زین عشاق بی پروای و ثقی
زنده باش و خوش باش ای مخلوق من
هرچه دارم پیشکش قدوم باشد و سر نهی
منم عاشق و شیرین فرهاد تو
منم دیوانه و لیلی مجنون تو
منم خالق و مشعوف خرام تو
منم خدای و غافر کردگار تو
منم خدای و منم الله و منم رحمان خبط های تو
منم درویش و منم مرتاض و منم سلمان مغرور تو
جملگی گفتم چون رجز در پی لشکر افکار تو
منم ایزد و منم عاشق و منم دوستدار تو
گر سر نهی، تاج نهم شانه به شانه دم نهم
گر حب دهی، خود نهم دل به دل غم نهم
گر دل نهی، عشق نهم عضو دو حرفی نهم
گرخشم نهی، بوس نهم گونه به گونه لب نهم
گر غم نهی، شادی نهم صبر جمیل و اجر نهم
گر شاد نهی، شعف نهم دنیا و عقبی به دم نهم
گر سر نهی، سر نهم سر بر دوش مخلوق نهم
گر دل نهی، دل دله شوق نهم اشک به دیدار نهم
الا ای آدمیان دیار مشتی خاک، الا ای آدمیان شاهنشاه فلک الافلاک، زنده باشید و زندگی کنید قدر نعمت دارید و پادشاهی کنید. جملگی خصم و غم و اندوه مختومه است آنچه باشد اعمال و حب و یاری مظلومه است...
مهربانی را اگر قسمت کنیم
من یقین دارم به ما هم می رسد
آدمی گر ایستد بر نام عشق
دست هایش تا خدا هم می رسد
جملگی طالب و محزون دلدادگی کنیم
من یقین دارم دست بینوا هم به دهان می رسد
کفر ما بر اینجاست که ظن خود سودی کنیم
خود خواهی و غرور به سرحد خدا هم می رسد
آدمی گر ایستد بر سر حرف خویش
من یقین دارم به آرزوهایش هم می رسد
خبط و خطای دنیوی سوی انس و جن جلوه پنداری کند
من یقین دارم که سرنوشت ما به فردوس برین خدا هم می رسد
آوردهاند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است.گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.
شیخ پیش او رفت و سلام کرد.بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد میکنی؟ عرض کرد آری..
بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟
عرض کرد اول «بسمالله» میگویم و از پیش خود میخورم و لقمه کوچک برمیدارم، به طرف راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به دیگران نظر نمیکنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمیشوم و هر لقمه که میخورم «بسمالله» میگویم و در اول و آخر دست میشویم..
بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو میخواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمیدانی و به راه خود رفت.مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.
بهلول پرسید چه کسی هستی؟جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمیداند.بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را میدانی؟
عرض کرد آری...سخن به قدر میگویم و بیحساب نمیگویم و به قدر فهم مستمعان میگویم و خلق را به خدا و رسول دعوت میکنم و چندان سخن نمیگویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم. پس هر چه تعلق بهآداب کلام داشت بیان کرد.
بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمیدانی..
پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمیدانید. باز به دنبال او رفت تا به او رسید.بهلول گفت از من چه میخواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیدانی، آیا آداب خوابیدن خود را میدانی؟
عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب میشوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیهالسلام) رسیده بود بیان کرد.
بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمیدانی.
خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمیدانم، تو قربهالیالله مرا بیاموز.
بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.
بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.
جنید گفت: جزاک الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد. و در خواب کردن اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
انی خاصم بالخصم الخصیم
انی کاسب بالکسب کثیر
انی واسع بالوسع الواسط
انی عالم بالعلم و العمل
حسب الحاسب بالحصر الحاسن
نصر الناصر بالنصور نصیب
انی بشیر بالبشر والنذر
انی کاتب بالکتب المکتوب
انی صامت بالصوت المصور
ملعب اللعب باللعب المنشور
ارجع الروحی بالتفضیل المقام
ارفع النوری بالقسم النظام
الهم بالکبیر! اشفعی علوج مدظله صغیر
زمانه زما حس ناب دارد
ز خودی خودحس مرتاض دارد
زمانه زخود می ستاند و عزم رفت دارد
نوای بی دلی سر زند و تفت دارد
زمانه ز ما حس زال فردوس دارد
زربفت زما نیز مثقالی زر دارد
زمانه طالب و زما طلب عشق دارد
پای خسته، بدن نیز خاستگاه صرع دارد
زمانه ظالم و لطف خصم به مادارد
بستر ما بیمار و صدا نیز،حق طلب دارد
زمانه پر شور و رمق زما کم دارد
گویی شجر بی روح، حس صمغ دارد
ای ندای خسته برون آی زین گلو
کاین چهره جملگی حرف زگویش دارد
ای صدای خسته ارحم بالکفی
الا بذکری مشفق الضبیح
الهم بالکبیر! اشفعی علوج مدظله صغیر
الهم بالنبی! مغفر الذنوب بدم الضبیح
الهم ! خاتم! منی عمری سبیل به دم الوصیل
الهم! حاتم! منعم البصیر به بعث کثیر
الهم! ضامن! به ضمن القدور، انی خاتم البشیر
الهم! صامت! به کثر القبور، انی حاتم البصیر
الهم! دافع! به سبت البطول، انی ظل الخطور
الهم! جاذب!به نور المودور، انی صاحب الحضور
الهم! باشم به هرگونه کفور در ذاتم
باز گویم و گویم تو باشی مهمان و من زتو نیز خاکم
ساربان! گر توئی مرا عرش باشد و فرشی نیست
صاحبم، گر توئی مرا تاج باشد و غلامی نیست
ساربان! آهسته رو آرام جانی خواهم ازت
زین چهره بی رو، نای و وصال زاندوه نیست
ساربان! گرتو نیستی مرا لطمه به وصال ا م ازت
طالبم، گر توئی مرا زین غم دیگر باکی نیست
ساربان! ایمان و جانی ز من بستان و برو
کاین کلام قاصر، ارزش کمال تو نیست
ساربان! مرا تیمار اندوه باشد، غمی
التیام زخم، مرهمی جز تو نباشد و نیست
ساربان! اشتر سوارم ، آهسته رو
زین کلام کهنه، غم و اندوه و چاره نیست
ساربان! انگشت نمایم، چاره کن
بهلول چو بهلول گشت، دیوانه نیست
ساربان! صدایم زین کلام خسته آواره کن
شیرینی فرهاد، معشوق و دلداده نیست
ساربان! خاصمم، اجر این بیچاره کن
فردوس برین، پاداش هجاره نیست
ساربان! ستمکار و لطف دیده ام ازت
مرا شاد باشد، اندوه عذاب، دوری نیست
ساربان! آهسته رو آرامی جانی خواهم ازت
صامتم، نای و توان در من نشانی نیست
ساربان! اشتر سوارم! چاره کن
پایان راه مختوم به خاکم، ملالی نیست
ساربان! آهسته رو،شرمسارم ازت
مرا باشد غم وصال و اندوه و گریست
مدیریت محترم املاک آسمانی و ربانی: خدای عزو وجل
با سلام
احتراما به استحضار می رساند اینجانب یوسف، بنده ساله گریز حق تو ،متولد شهر عشاق بی نوائی و به شماره شناسنامه چهلمین سلوک، اظهار بندگی ناب تو را دارد و به توی عزیز خبر شادمانی و حال خوب را می رساند. خدای مهربانم دوش وقت سحر اظهار غم و درد کردم که باعث رنجور شدن خاطر عزیزتان شد. لیک این غم و اندوه ما را به وادی ابلیس پیر مست کشانید و افول به مقام انسانیت دنیوی را نصیب گردانید. حال چو سود رسد انسان دنیوی مقام غم را رهانیده و تاج سرسرای غرور به خود کشد. اما کین لحظه دچاره من گشت خود را نباخته و شکر زین فرصت های نخواسته ونطلبیده را خواهم داشت. زین پس به تو وعده خواهم داد که در این ملک و روزگارت مستاجر خوبی باشم و موجر را به شروط تاجر و تمسک نکشانیده و خیال ایشان را ز خود راحت بنمایم.
شایان ذکر است که نمی دانم چه کار پر ثوابی به انجام رسانیده که عقوبت کار پاداشی بسی جزیل ما را سبب شد. لیک هر گونه ابلاغی منوط به امر جنابعالی باشد.//
خدای دوردانه حالم بسیار خوب است...
دوباره نیز از توی دوردانه متشکرم.
عاشق دیدار تو
یوسفت
خدایا بی تو کس ندارم بی تو هیچ ندارم گله ز من باشد که چرا این مقدار مغمومی؟! چرا زین راه دل محرومی؟! خود دانی و خود دانم من بهلول به چه می اندیشم و به چه گرفتار حال زار تو باشدم.
خدای مهربانم زین روز گریه تنم را می فشار لیک حفظ محفوظ کنم و در خود می کشانم. خدای الرحمن الراحمین به خود قسم که ناسپاس نعمت نکنم. به خود قسم که شکر منعم به سر خواهم داشت. اما چه کنم. تو نگو که این عشق نافرجام است. نمی دانم به یوسفت قسم که نمی دانم که انتها به کجا رسم ولی زین کلام و زمان گفته باشمت که من بنده ساله گریز هرچه باشم عشق تو و یک در دل می پرورانم. نمی دانم چه ثابت شود نمی دانم چه انکار ولی یک گویم که غمناکم به خودت قسم که تنم پیر سالخورده این روزگار گشته است. توانم ده خدای مهربانم توانم ده یا خود را به خود ببر که این توان کم باشد چون حسرت غم صدایم را بند آورده است.
خدای عز و جل فقط با تو می توانم درد و دل کنم چرا که زین کلام بی حس نیاز به توضیح نکیر و منکر نباشد. خدای نازنینم زین حال تو را نداشتم چه می کردم. خدای حامیم تفحه شاهنزاده روزگارم معامله بسی تاج گسیل بود زین رو معشوق خاک بگرفتی و جای خود را به معشوق خداوندی دادی. آری معامله بسی منصفانه است شایدی من قدر تو نپندارم. راضیم به خدایم راضیم.
روزی تمنای دیدارش می کردم و غرق رویای نهشتی می شدم زین لحظه تماشاکده یار گشته و لرزه بر اندامم مستولی چاره گشته...
خدای مهربانم زین لحظه که خود نیز شاهد باشی نمی توانم بند این اشک های پاکم را گیرم نمی دانم شایدی این چشمان کم سو تاب مقاومت من را نشانه رفته است. نمی دانم شایدی این چشمان خود دادی نیز به همراهیم آمده که دستان بی توانم را بفشارد.. خود می دانستی کین چشمها سالیانست که خشک گشته بود پس به چه اینگونه چاره گشته. نکند که امتحانی دیگر بار نوشته ای نکند روزگار خوب تر از این برایم مرقوم فرموده ای؟!
خدای مهربانم مرا ببخش که سرت را درد آورده ام حالم بسی خسران روزگار باشد و زارم بسی به این روزگار..
خدای مهربانم مواظب خودت باش...
دوستت دارم دوردانه من
با کمال محبت
یوسفت