حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

انشق القمر

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت 

شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت 

آفتاب آمد دلیل آفتاب  

گر دلیلت باید از وی رو متاب 

از وی آر سایه نشانی می دهد 

شمس هر دم نور جانی می دهد 

سایه خواب آرد تو را همچون سحر 

چون براید شمس انشق القمر

گرچه حقیرم و گنه کار لیک محتاج گوشه نگاه پادشاه گشتمت!

شب گردم و مجنون کوچه ها را چون کودکی پدر گم کرده می پیمایم. یادم آید زیتون های شکسته لرزه  اندام را می تند گویی یادواره کوچه های کوفه گشته ام. آخ چه کوچکم ناتوانم. نمی توانم لحظه ای را با حسنین رهسپار شوم! 

مولای من کنونی ستاره من و تو یکسان است این سعادت را به ابد جار خواهم زد که ایتها النفس المطمئنه! مولایم گوشه نگاهی داشته شاد بادا که روحم تن حقیرم را در هم می شکند گویی خاستگاه اتصال به یابنده پنداشته...

کوروش کبیر

امپراتور یونان به کوروش کبیر به تمسخر گفت ما برای شرف می جنگیم لیکن شما برای پول. 

کوروش کبیر در جواب فرمود آری این روزها همه برای نداشته هایشان می جنگنند!

کودکانه خیابانی

پر بودم پر از لطافت و التماس پر از آرزوهای کودکانه اما وا حسرتا... 

صاحبم! باران اشک های ملتمس گونه ام پهنای چهره ام را می فشارد براستی حکمت تو چیست یکی در کاوش لقمه نانی و یکی در پی افزون کردن مالی! یکی غصه آشنا در هر لحظه و زمان یکی عیش را صرف کردن در هر مکان. تو دانی و ما جاهل تو حاکم و ما رعیت مسلک تو... 

رخصت خواستم و فرصت دیدم که چند زمانی با تو با توی وجود من مصاحبت کنم.  

خدایا! تو را به وجود پاکت  زمین را از وسواس خناس تهی گردان... 

یا رب! تو را به عدلت روزگار را چنان دچارمان گردان که فرجه ای جز عدالت نبینیم... 

بار پروردگارا! این کودکانه ناخوش دیده کودکانه بی بال و پر و متواضع و آواره این دیار این کودکانه خیابانی را در پناه خود نگه دار... 

ای دادار عالی! ای صاحب بی چون و چرا! مارا به حکمتت به بلاغتت به ساحتت به طاقتت به تقدست نائل گردان 

ایزد یکتای من تواضع و غرور لحظه به لحظه در وجود آدمی نمایان می شود که  گوید...

فرشته

ولی اون عزیز عالم قلب مهربونی داره 

ردپایش مثله فرشته است ما رو تنها نمی ذاره...

شب قدر

خدایا عاشقم عاشق و سرگشته تو روزگارم می سپارد به دیوانگی سرگشتگی تو ! چون کالبد آدمی می رهانم وجودی در این دیار گفته های می ستانم در هر لحظه و بی ریا! آخ از روزگار دلگرمی سرگشتگی و دل خستگی روزگارم می سپارد آرامش و ستردگی نوای امید می پرورانم لیک اندرونم ناسپاسم گویی روح سال سپرده در آغوش جانم نهفته است خسته ام خسته ام و بی رمق ایستای آینده! گویند جوانی خاصم بی حوصله گیست اما ندیدم آن رمق شکست ناپزیر را ... 

دادار من تو شاهدی که این آغازین ندامت است برخلاف هرچه باور داشتمت. اما چه کنم که این دنیای بی رحم می فشارد روح و جانم را گویی نای از گفتن کلامی بر زبانم برده است ظاهر ملین نشان از تلاطم وجودم است اما هرچه باشد که باشد تو صاحبی و تن حقیر لقب جان  ستانی با خود دارد ...

پس بر وجود خویش ثابتم تا روز متعالی...

شهر کودکی ها

ناگهان دیدم که دور افتاده ام از همراهانم مانده با چشمان من دودی به جای دودمانم! ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی دیدم آخ... قرن ها راه است از من تا زمانم ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم ها... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم مشت خاکی روی زخم خون فشانم می فشانم...

زیتون های شکسته

این شب ها خیلی چیزها می خواهی .چیزهای بزرگ چیزهای کوچک چیزهایی برای خودت و چیزهایی برای دیگران. هیچ فکر کرده ای چه بخواهی!

می خواهی خط خوردگی هایت را نبینند. غلط هایت را لاک بگیرنند. قفسی بزرگ تر برای مرغ عشقت دانه ای برای گنجشک های پشت پرده. ابر برای درخت خشک خانه مادر بزرگ... همین.

هیچ خواسته ای دخترکی عروسک  باشد؟ خواسته ای طره ی دختران زیتون پریشان نباشد و گوش پسرانش مخدوش نشود؟ دجله کجای آرزوهای توست؟ هیچ می دانی او چه می خواهد؟ از تو و این که تو چه بخواهی. هیچ خواسته ی صدای مردی دل زمین را بلرزاند؟ رهایی خواسته ای؟ او را خواسته ای؟ برای او خواسته ای ؟ این شب ها باید خواست. باید بیشتر خواست. باید همه چیز را خواست. برای همه خواست. از گنجشک های پشت پنجره تا زیتون های شکسته تا دل زمین و آن مرد. باید خواست برای همه...

طواف کعبه

حلاوت گشتن بچشان که غبطه توان از برم برده است! تو هیچ میدانی که عشقت حبت بی وجودم کرده!کارم بسی آسان است در هنگام خفتن اغیار جان نثاری آرزوست. خنده است بر من که ظن مغایر می پرورانند آری چه کنم سرنوشت ملامتیان مسیرم شده است اما دانی و دانم که لحظه بی تو پایان نشود لحظه بی تو سر نشود! تحیر انگشت به دهانم نهاده که چه روزایی بی تو گذراندم براستی چگونه گذشت! بی حد بزرگی بی حصر عزیزی براستی ۱۰۰۱ القاب مدعی جنس پاکت هستن در اضاف یک گویم که برازنده تر آید: دلبر حکیم من! ای صاحبم! دنیای این روزای من به ستوه آمده گویی جوارح و افکار از لقاء تو آگه شده اند. آری در تمام ادعیه ام جز نخواستم به دیدن تو آیا لطف آن نبینی که این عاشق سرگشته این مجنون جهان بین لذت دیدار برد؟ آری لا ممکن است.

کنونی باران اشک از چشمان یعقوب وارم جاری گشته هر کجا هر لحظه بوی یوسفت را احساس می کنم. گویی راوی هر دو قصه جلوه مشتبه خواهد داشت. اما یعقوب از بوی پیراهن یوسفش به اشباع رسید لیک من نخواهم دید این دلبر چهره نما را...

درد و دل

دید رنج و کشف شد بر وی نهفت            لیک پنهان کرد و به سلطان نگفت

رنجش از سودا و از صفرا نبود                 بوی هر هیزم ژدید آید ز دود

دید از زاریش کو زار دل است تن خوش است و گرفتار دل است

عشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل

دل بداد و گفته های خویش آغاز بکرد      دمادم به سر می زد ز رندان چه کرد

گفت عاشقم ولی کو لیلیم           دلدار و ثریا نیست در برم می زیم

گفت رسم دنیا بر ما خفتن است        سر در برف و اغیار کفتن است

گفت بنده اظهار خدایی کند           بر سر هر مسلف ظلم ثانی کند

گفت هست طماء و وسواس تار و پود      زن مرد دزدت در هر گفت و شنود

گفت چه گویم که شرم آید ز آن        عرق از جبین آید زخصم دلان

گفت فسق و سرور گوید حرف صحیح      عزم برنتافت سوی این درد صفیح

گفت دیدم راه تواب و بری           لیکن نیامد حس و طناز و سری

کفت دیه دادم در بر هر حبس و خطا        که شاید یافتم یک راه نبض و فتا

گفت عجوزه دست در دست بر عبد ما     گاهی ندامت گاهی فخر شد سهم ما

تمنای وجود کنیم که انسان را به همیشه از وسواس خناس رهایی یابد! بار الها اینست شرم و شوم این وادی پس نباشی وجود خلق دچار خسران شود. ببار و بتاب در زمینه ذات ما آری به ذات مقدست مستمندیم که آرام جانی می دهد...