آمده ام که سر نهم عشق ترا به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله ی نظر برم
آمده ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم
گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم
اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر کنم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشاد تیر او وای اگر سپر برم
گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب ترا چو تب کند گفت بلی اگر برم
آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
وانک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم
در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم
این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی خوری پیش کسی دگر برم
باد در بادستان وجود ما انداز که خرده گردی و چاره گردی حس عجیب نماید و تن حقیر را به تمثال کالبد کفیر با خود کشاند...
گل در گلستان وجود ما انداز که نمای امید از دور سراب جلوه گر شد و هنگامه تن آسایی از نوای حق سیراب...
صدا در آب دریا رها نما که شاید بنده ای تو را شناسد و مرید گردد که دانم این دنیای سنگی چیزی جز ناله و گریه به معرض نکشاند...
مولای من سرور من
تو را به جان بتول قدم برکش که این کلبه محقر مظلوم نور گشته که جانان تلمس صاحب افکند که کجاست آن صاحب؟! کجاست آن واسع؟! پس کجاست آن منتظر که سالیانست خود را به پرده کشیده...
تو رابه نام علی رخ برکش کین خانه مفلوک نیاز به نور چهره دارد کین جام بشکسته نیاز به شراب وجود تو دارد ....
بیا و بتاب برین نمای سلفه نما که به خدایم اشک شوق و غرور تن حقیر را سیراب گردد و توان علی به بازوان تو مسیر ...
جانان من بیا و منت صاحب کشان که دوردانه زمن ساله گریز جلوه شیرین فرهاد نماید...
مهدی مابیا
علم الهدای گمراهان
نوای بی کسان
منتظر المنتظران
یوسف خوش نمای بتول
ناجی المنجی
کس بی کسان
تو را به زهرا بیا...
بوسه باد بر روی ماهت که چون چاره ای ظلمانی ما را زخود بخود کرده و امثال را دگر گون
بوسه باد بر دستت که نوایت سازش حق مرامت نوای امید ما را به این بندگی و چاره گی دچار کردی که پس از دوست تو را نامم صنم و بتخانه ز تو جویم...
بوسه باد بر مرامت که لطف حق در تو منقوش و رحمت او در تو مسلک که در این وادی بودن توان خواهد و ماندن مرام...
بوسه باد بر کلامت بوسه باد بر نامت که عاشق بودن جرعه ای به کفا ملتمس و معشوق بودن غمزه ای به ملال...
آری ترخص کلام خواهم و انباشته وفا که هرچه زتو جویم و گویم شرمندگی در من موجب و خستگی موجر...
پس به بال و به تاب بر آستانه وجود من که به او سوگند جز تو هیچ زاو نخواهم...
و تو را نیز مبعوث شدنی است
آری من نیز مبعوث خواهم شد
اما می ترسم
از تبلی السرائر می ترسم
خجلم از هنگامی که سیاهی درونم آشکار شود
اما این راه هیچ برگشتی ندارد
و فقط ترس است و ترس و ترس .....
من در این تاریکی گم شده ام
اطرافم پر است از چراغ های روشن
اما تاریکی من همه جا را گرفته
نه، این جا روشن نخواهد شد تا من هستم
نحاتم بده
از این هیاهوی تاریکی
از این ظلمت
ظلمتی که تنها با از بین رفتن من از بین می رود
نجاتم بده
ظلمت را از میان بردار....
خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود
و به قدر دل امیدواران گرم میشود
یتیمان را پدر می شود و مادر
بی برادران را برادر می شود
بی همسرماندگان را همسر میشود
عقیمان را فرزند میشود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه میشود
در تاریکی ماندگان را نور میشود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
و محتاجان به عشق را عشق می شود
خداوند همه چیز می شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس
بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار
و بپرهیزید
از ناجوانمردیهــا
ناراستی ها
نامردمی ها!
چنین کنید تا ببینید که خداوند
چگونه بر سر سفره ی شما
با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند
مگر از زندگی چه میخواهید
که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود
که به نفرت پناه میبرید؟
که در حقیقت یافت نمیشود
که به دروغ پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود
که به خلاف پناه میبرید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید
که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!
به نومیدی افکار و ناخشتی اعمال باد در شیپوره بد انسانی و بد اعمال کش که ای دوست من نیز دشمن بگردم من نیز خنجر کشان آمال تو را بگردم...
ای دوست خوش صفت آه بر کش که حرم آن دنیا را به خود سوزد عقبی را به بت
ای دوست سپید شرم به خود آی کین ماه چهره نیز تنها بگشته به خدایم دیگر توانم پایان گشته
عزیزکم ما را تا به کی امید نزول دادی و اعمال زشت این لایزال بی وجود را تماشاگه
دوردانه ما حتم است حق است وجود تو وجود پر نعم و سازش این روزگار خصیم که ما نیزخرده بگشته تو را طالب و تو را بنده آواز بندگی آمال گشته...
شاد باد و شاد گریست
شاد پندار و شاد خبیث
چه باشد که ما نیز ترنم واژه افکنیم و مدعی کلام! چه باشد که روزگار مصلح یاد شود و زمره ما مسلم!
تا کجا باید نوشت تا کجا باید گریست که جانان من تو را به خود آمدی و نفع کلام را زمره افکار.
هتاک زخویش خنجر کشید و حمال کوله بر دوش که نفع کسب شود و روزه بر ما جمع مخلص ناله است و گریه!
با درودی بیش و سلامی به رسم کیش
چه خوش گفت تاجدار مسلک ستیز که قدوم مبارک بر نهاد و ما را به نعم وافر سهیم...
چه خوش گفت بزرگ مسلک ما که ایها الناس بر خیزید بر نماز...
و اینک چشم جمال محمد به این دنیای کم وجود و شایدی بی وجود گشوده شد کین گیتی بی وجود نمایی از خود بالیگی و غرور در خویشتن بیابد. شوربختانه زعیمان به تمثال هتاک ارزش ننهند و دست به تشکر نبرند.
این موجود الهی این وجود لایتناهی قادم مبارک بشد و منت تبارک الله احسن الخالقین که صدای خویش را به باد سپرد که ای مردم خدایی هست صاحب مهربانی و حسابی هست کین به ره افتدی نعم بی پایانی هست. ولیکن کس ظن ستیز نماید و لطف خویش را ارجح تر زین پس قدار بباشد و الرحمن نباشد...
پس شاد باد این روز وسیع که به یاد نخواهد داشت تاریخ کین روز وسیم
اهنیک بمبعث من انشق له القمر
وسجد له الشجر
وسلم علیه الحجر
وشکی له الجمل
وهام به قلب البشر
نبینا الاکرم محمد
صلی الله علیه و آله و سلم
وقتی تنهاییم، دنبال دوست می گردیم
پیدایش که کردیم، دنبال عیب هایش می گردیم
وقتی که از دست دادیمش، دنبال خاطراتش می گردیم
و همچنان تنها می مانیم
هیچ چیز آسان تر از قلب نمی شکند
ژان پل سارتر