حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

دار بزن

دار بزن 

دلت را دار بزن 

در این زمانه ی سربی  

هیچ دلی اجازه لرزیدن ندارد 

و دل تو  

به جرم لرزیدن  

باید دار زده شود 

دلت را دار بزن 

که این دل اینجا خریداری ندارد 

دلت را دار بزن... 

شاعر: ف.ق

دستان سفیر

و اما آن پادشاه خوبان!آن شاهنشاه این ملک و روزگار که هرچه نای از وصلم ببردست و عذر تقصیر بخواهم!

الا ای شاهنشاه و ولی، همدم بتول نازدار نبی

پندار وصی و خصم دیده روزگار علی

لرزه بر اندام اندازی چو گویم یا علی

غلام بیتت گشته ام فاخر نشانت گشته ام

چو گویم یا علی ز رب رخصت خواهم و خدای گشته ام

یا علی توان و قدر و منزلت ده که وصف تو را گویم که قاصری به نمایش لحظه آید و شمای خجل حال از برم ببرده است.می دانی و می دانم که کوچکم به نغیری جنس خرما، کوچکم به حد حربا و چه گویم که باز واژه واژه کلام نای از وصلم ببرده است.اما با قدری تحمل و رجحان قادرالمنتها طلبید و گفته به یار سپرد:

یا علی سر سپرده وادی العرفا، یا علی سربدار وادی عشاق!

چه گویم که واژه انسان را به کمال رسانیده و حد را به حصر نشانیده.چه گویم از اوصاف و اوقافت چه گویم از بندگی و خدائیت، هرچه تلنگر به ذهن آید و هرچه کلام به عرف آید باز کم است . نای توصیف قدرت را شامل نشود و حق را به مطلب ادا نکرد.گویی واژه ها نیز سر به عجل سپرده و سبقت گویش گیرند که آنها نیز چون من آدمی فاخر ظن و آرامش نامت گردند.آری سبقت ما با گفتن کلامت به کمال نرسد و رفتار را به وادی سوال کشاند. به توی وجود خدایم قسم که لحظه را پنداشته و عمق را کنکاشته، اما چه گویم که ما زمینی بوده و علی ما رسم امامی بوده، ما نیز حکم بندگی در جیب داریم و تو نیز افتخار معراج خدائی.به تو قسم که همه دانیم تو بزرگی، عزیزی و کریمی و اوصاف به تمثال حقم داری که کسری یک لقب را به چشمان بینی اما یقین المیزان ما توئی و شاگردی اوصاف زمره ما بود.

آن لحظه که دستان نورانیت به حکم صاحب و نبی بر سر مای امت بگشت، کس نتوانست قدوسیت و لحظه تدبیر را حس کند.گویی کشش و توان وصال با خود توست که ما نیز حکم بندگی و امتی ساده پندار برانگاشته.کس نتوانست مطلب را به حق کشاند و خرده گردی وادی العلی نماید.اما به زاده بتول مقسوم گردیده که تمثال حق به جمال تو گشته و افکار الهی به رفتار تو پدیدار.

یا علی!تو را ساقی الکبریا نامم که من را ز فرش بندگی به عرش ستردگی کشانده و حق را به نمای تو جلوه گر بشد.یا قسط المیزان ما را در این لحظه وانفسا دریاب که بندگی ما را با نماد تخلص تو بسنجند و حتم الیقین روی شرمی به ما مکتوب گردد.یا عرش الاولیاء ما را بهصدق کلام بکشان که لطمه تحقیرانه جن و انس را شامل نشود و حق را به راست ادا گردانیم.

یا علی گوی و عشق آغاز بشد

حق ز خدا از علی جریان بشد

یا علی گوی و نوای رستمی بیافت

خیبر را به یک دست در زمین بیاخت

یا علی گوی اسارت عشاقی چشاند

خمیر مایه ما را الهی و ابراهیمی کشاند

یا علی گوی و زمانه را بهولی چاره بدید

ز خدا آرزو که ما را نیز مجنونی بدید

نمی خواهم

نمی خواهم 

نمی خواهم بمانم 

در این سرای زشتی 

در این فضای تیره  

نمی خواهم 

نمی خواهم بدانم 

چرا بی درد عشقی 

چرا بی فکر و سستی 

 

نمی خواهم 

نمی خواهم ببینم 

سیاهی دلت را  

که از حسد زکینه پر شده و می میره 

 

نمی خواهم 

نمی خواهم بگویی 

که آسمان دلت 

ابریه و می گیره 

 

اما بگو که جانم 

بگو که من بدانم 

چرا که به جای کینه 

به جای خشم تیره 

نمی کنی دلت را 

محمل عشق نابی 

که تا ابد بماند 

در این سرای هستی 

شاعر: ف.ق

انسان فراوان است اما آدمی نیست

 انسان فراوان است اما آدمی نیست 

هم راه بسیار است اما هم دمی نیست 

مثل تمام غصه ها این هم غمی نیست 

دل بسته ی اندوه دامن گیر خود باش  

از عالم غم دل رباتر عالمی نیست 

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار 

از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست 

چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت 

انسان فراوان است اما آدمی نیست 

در فکر فتح قله ی قافم که آن جاست 

جایی که تا امروز بر آن پرچمی نیست

کسی به ما نرسد

به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد 

تو را درین سخن انگار کار ما نرسد 

اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند 

کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد