حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

خدا هم هست !!!

در این دنیا اگر غم هست
صبوری کن خدا هم هست

اگر دشمن کنارت هست

مخور غصه خدا هم هست

اگر فقر و فقیری هست

منال هرگز، خدا هم هست

اگر در عشق فریبی هست

چه غم لیکن خدا هم هست

یا علی گفتیم عشق آغاز شد

بر دیواری خواندم حق نام دیگر خداست پایمالش نکنیم...

علی نام دیگر خداست  شرمسارش نکنیم

هنگامه شنیداری قسم به علی چهارستون بدن هر جنبنده به لرزه کشیده و اشک چشمان مروت گویان را به تسبیح می رساند.

یا علی من نیز مرید تو بودم من نیز پیروی تو بودم و من نیز به تمثال اغیار نام گوی تو بودم

لیک کنونی انگاره تو هستم و بوی خوش تو را بر کالبد عاریه حق معطر نمودم که کلمه پیرو و مرید به خدای علی پیشکش قدوم تو باشد

یا علی دستم بگیر و پراوز حق را آغاز کن

چو گویم مریدم و عاشق، نام گویی آواز کن

یا علی مرا حسرت حوریان و لعل تر و جوی فردوس نباشد

چو باشی در جوار به علی جهنم لعین هم در کنار تو بهشت برین بباشد 

تقدیم از دوست ناشناس

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت 
من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آمد تو به من گفتی:از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن!
آب.آیینه عشقی گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی.چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم:حذر از عشق؟ندانم
سفر از پیش تو ؟هرگز نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی!من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که:تو صیادی و من آهوی دشتم!
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم!
حذر از عشق. ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم.نتوانم!

اشکی از شاخه فرو ریخت!
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید!

یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم.نرمیدم...

رفت در ظلمت غم ان شب و شبهای دگر هم!
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم!
نه کنی دیگراز ان کوچه گذر هم...!

بی تو. اما.به چه حالی من از ان کوچه گذشتم...!
فریدون مشیری

روزی ازحقیقت های ما افسانه می سازند ...

همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد 
 

زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد

سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد 
 

که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد

مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار 
 

که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد

مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم
 

که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد

به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی ؟ گفتم :
 

پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد

 مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن

  همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد 


باید بگویم اسم دلم دل نمی شود ...

وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود

باید بگویم اسم دلم دل نمی شود

دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند

دیوانه ی تو است که عاقل نمی شود

تکلیف پای عابرمان چیست آیه ایی

از آسمان فاصله نازل نمی شود

خط میزنم غبار هوا را که بنگرم

آیا کسی ز پنجره داخل نمی شود ؟

....

می خواستم رها شوم از عاشقانه ها

دیدم که در نگاه تو حاصل نمی شود

تا نیستی تمام غزل ها معلق اند

این شعر مدتی ست که کامل نمی شود

نکند باز دلی با دگران دارد یار؟!

باز با ما سری از «ناز» گران دارد یار  

نکند باز دلی با دگران دارد یار؟!
خنده ارزانی هر خار و خسش هست ولی
گوش با بلبل خواننده گران دارد یار
آن وفایی که ز من دیده اگر هم برود
چشم دل در عقبِ سر نگران دارد یار
لاله رو هست ولی داغ غمش نیست به دل
کی سر پرسش خونین جگران دارد یار؟
گو دلی باشدش آن یار و نباشد با ما
اینش آسان بود ای دل، اگر آن دارد یار
می رود خوانده و ناخوانده به هر جا که رسید
تا مرا در به در و دل نگران دارد یار
داور دادگری هم به عوض دارم من
گر همه شیوه ی بیدادگران دارد یار
خواجه شاهد نپسندد مگر آتش باشد
 «شهریارا» ره دل زد مگر آن دارد یار 

حالاچرا ...

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
 نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان تو ام فردا چرا ؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ؟
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان، پریشان می کند
در شگفتم من، نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟
«
شهریارا» بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟  

دلم گرفت ..

امشب به یاد تک تک ِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب کهنه ی غم ها ، دلم گرفت 
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد 
در التهاب ِ خیس ِ ورق ها ، دلم گرفت !
از خواندن تمام خبر ها تنم بسوخت ...
از گفتن تمام غزل ها دلم گرفت ...
در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو ...
در آتش ِ گرفته سراپا... دلم گرفت !
متروکه نیست خلوتِ سرد دلم ولی 
از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت !!
یک رد ِ پا که سهم ِ من از بی نشانی است! 
از رد ِ خون که مانده به هر جا ، دلم گرفت
اینجا منم و خاطره هایی تمام تلخ 
اقرار میکنم درآمدم از پا ... دلم گرفت ...
می خواستم ببوسمت از این دیار دور 
می خواستم ببوسمت اما دلم گرفت 
نه اینکه فکر کنی دل ، از تو کنده ام ! 
یا اینکه از محال ِ تمنا دلم گرفت !
از لحظه ای که هق هق ِ هر روزه ی مرا 
بگذاشتی به روی دو لب ها ، دلم گرفت
از لحظه ای که هر دو نگاهم اسیر شد 
در امتداد هیچ ِ قدم ها دلم گرفت
از لحظه ای که خیس شدم در خیال تو 
آن دم که تنگ شدند نفس ها دلم گرفت 
ازین که باز تو نیستی کنار من 
ازین که باز خسته و تنها ... دلم گرفت
می خواهمت که بار ِ دگر گرم تر ز پیش 
می خواهمت ببوسمت اما دلم گرفت !
تکرار می کنم این سطرهای کهنه را ...
تکرار می کنم که خدایا !! دلم گرفت 

رویای ما

من  من...

رویایی دارم رویای آزای

رویای یک رقص بی وقفه از شادی

من من...

رویایی دارم از جنس بیداری

رویای تسکین این درد تکراری

دردر جهانی که از عشق تهی می شه

درد درختی که می خشکه از ریشه

درد زنانی که مغموم آزارند

یا کوله هایی که توی چرخه ی کارند

تعبیر این رویا درمون  دردامه 

درمونه این دردا تعبیررویامه

رویای من اینه دنیای بی کینه

دنیای بی کینه رویای من اینه

من من...

رویایی دارم رویای رنگارنگ

رویای دنیایی سبز و بدون جنگ

من من...

رویایی دارم که غیر ممکن نیست

دنیایی که پاک از تابلوهای ایست

دنیایی  که بمب و موشک نمی سازه

موشک روی خواب کودک نمی ندازه

دنیایی که توی اون زندون ها تعطیلند

آدمها به جرم پرسش نمی میرند 

سخنان بی پایان

بازگشتم تا بگویم  باشید عامیون دلنواز این دشت خونین که مارا بس است عاشقی که ما را بس است زندگی  در این دیار خاکی زخود مردگی و افسار گسیختگی  جمعی مجنون که نبیت خواستار اعدام خویشتن را دارندچگونه گویم حلقه گمشده خود را کاین جوار ملین زبان بیچاره دارد و چشمانی مظلومانه ز خود به خود عاشقی را در دل افکار سلسال خویش سپردم که به تو گویم آری به توی گویم این کلبه خاکی که ملجا تو عالی تر از این پستی های کنونی است به تو گویم افکار خود را بشوی و ببر ز حق خود نوای دلداگی که من نیز با تو معیت اثناس حق در خور تو را پندارم که نوای حق در لبان تو جاری است و احکام حق در دستان توست