این شب و این روز خواندم و خواستم که پدیدار درحضور او شوم اما واظلمتا که صدای بادچه موزون وجود تاجدار حق بود و نوای امید هنوز پدیدار حضور گشته...
آری صدای مانای او نای از برم برد و حال او تاب از برم خورد. چه کنم که من نیز ظلم دیده روزگاز خصیم و سرگردان هستم.
حال مانای دوست داشتنی قصه ما خصیم روز گار مرسوم گشته و حال خود را به انفاس جگر سوز و لب دوز این سرزمین باخته...
حال دخترک کبریت فروش و شاهزاده قصه ما به سان التیام سهراب رنجور آمده که نه رزم دیده و نه عزم کاهیده لیک داستان محزون به تمثال خلق لب بر نیاورده که هر چه ظلم است از آن مظلوم است...
مانا بودن و سرافراز بودن قصه ای باشد که لطمه دنیای کم فروش و شایدی بی فروش به مانای ما باشد اما فریاد هیهات من ظله چه سود باشد که یکی خصم بدید و یکی رنج یکی پول ببرد و یکی سود بخورد. یکی لب بر نگفت و یکی لب بر نخورد. یکی بکاست و گریست و یکی نیامده برفت. مانای قصه ما آخرین ببود که نه سر در افکار ظلم بکرد و نه سم در غذای دوست. زان راه صعب زمزمه دوست بکرد و توشه بر راه گرفت.
مانا باشید...
الهم اشفا کل المریض به حق المریض الکربلا...
به نام او ....
ممنونم....