حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

دخترک کبریت فروش

غم دل دارم غم در صدایم چون خروشانی موج زند 

غم در دل و صدا چو در چهره جلوه گشت  

پنداری که آخر است آری آخرین لحظه باشد برای من آدمی  

چو نبینی فرح تخت را دهی به هر ظفر 

چو نبینی خوشی غم دل گیری و باران را بینی 

اینطوری شد داستان دخترک کبریت فروش قصه ما 

که نه شاد زیست و نه شاد گریست 

نه شاد پنداشت و نه شاد بدید 

دخترک کبریت فروش قصه ما کبریت ها را سر در آب می کرد و به اغیار می فروخت 

که نکند لایزلی فکر بد داشته  و شهری را به آتش کشد 

دخترک کبریت فروش قصه ما شب به سحر و سحر تا شوم درد زندگی می فروخت که نانی به مشت آرد و شکمی سیر گشت... 

دخترک خشم او را بدید و نایی بر نیاورد که نکند مادر تاج به سر دلگیر شود غم او بیند و غمگین شود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد