نانوشته بودیم و ناگفته بودیم که این شد ...
نابرده بودیم و ناقوس نهشتیم که این شد ...
سر به راه گرفتیم و حق را واسط مقرر داشتیم که این شد...
جرار و قدار سرلوحه گشت و حق را خواندیم که این شد ...
غمزه دوست چشیدیم و دم نیاوردیم که این شد ...
کرشمه باد صبا خریدیم و کشاندیم ناز یار را که این شد...
مخلص بدیدیم و بیفتادیم و گریستیم که ما را ز نام بندگی نویسد اما این شد...
این شد که ما مرتد عادت گشتیم و زوال را ز خود راندیم و ندای دوست بوسیدیم که این شد...
نمای جنون به پندار بسیار بیاید و مجنونی را سرنوشت ما خوانند که این شد ...
اما مضحکه است که من و توی دوست پا به خنده گذاشته که ایشان را بهلول نامیم اما این شد...