نرمی کردم که شاید حق باشد کلامی به تکلم آید گویی نق باشد سفره انداختی که شاید رزق باشد دزدانه بریدند که گویی رفق باشد ...
دادار من ! دوردانه من! چه گویم که ظاهر به ملاک باشد و باطن به زوال چو حق جلوه گری اندام به تضرع رساند و افکار به تفرج! پس بشنو ای عزیز حکیم که خستگی چیره گشت و شکستن استخوان آرزو :
یکی زند نان دیگری و یکی بردنان برین یکی افکار پندارد و یکی تذکار پیشه یکی خرده بود و محترم نبیند و یکی گفته را شرم...
ای خدای عز و وجل ای خدای رحمان و رحیم ای خدای قدار و کریم ای خدای مکار و رفیع به کدام یک مقسوم نمایدت که شایسته تر آیی من بنده را تیمار گشته که جدایی درد باشد و تسکین بیمارگونه من تو باشی و دانی که من را به یعقوب چاره گشتی و بوی پیراهنت افکار ز برم برده...
جدایم زین آدمیانه شما خود دیده جدایم نه زین نامسلمان مسلمان بریده چه گویم چرا این گونه گویم که من نیز ملقب به ریاحین بنده سالار گشته که زر و زیور را نمای افکار دیدند و نکوهش را چاره این بنده بیچاره اما زین کلام بشنو دوردانه ما که به دوردانه بتول مقسوم بباشم که چون توئی صاحب دل ما هرگز راه بر وجود غم و نامیدی نباشد...
بنده او شو که به یک التفاتت دهد
هرچه بینی به بهز آنت دهد
بنده او شو ملک سلیمان یابی
سگان زشت صورت را به پرین یابی