حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

حرف های کودکانه

رد پای یک غایب

اثنای تنگ

زایده افکار آرزوست حکم پریشان آرزوست چو گویی یا علی صدق گفتار آرزوست...

نوای بی دلی دانم و لحظه را غنیم که با توی وجود من به باری درد و دلی نهم. شاد بادا که من را نسیم روی خوشت گشتی. من را نادم وظایف گفتی که مبادایی باشد یک روی با وجود  شاید باشد یک حق بی وجود...

گریه تنتار بدنم را می فشاند گویی لحظه آخر به گوش رسد گفته بودمت که من نیز دلیر در ره مرگ بباشم رخصت بخواهم که وادی مرگ و لحظه پسین را توصیف دانم...

یک روز را نصیبم کنی که با دیگر توفیری نباشد لحظه را به مادام سپری کرده که نباشد نشانی از حکم حق. در این اثنای تنگ لحظه آخر بشد. دیگر نوای و یارای دخول وادی کلام نباشد هرچه هست ز اوست و دیگر به پوچ. گویی در ثانیه تلنگر مرگ اندامم را به خود گیرد که درویش من خویشتن را آماده کن کوله را به پشت و رهسپار وادی المنتها شوی. در آنی تضرعی خواهم بکرد که رخصت دیدار عزیز دلنوازم را بگردان که در کاخ خاکی جز صاحب و بقیه و مادرو پدری به هیچ نداشته که تمامیه وجود را در پیشکش قدوم مبارک قربانی نهم.

آری این لحظه تمامیه ساختار و ستون افکار من است که چه شود آری رخصت دیدار بینم و جلوه شکوه و غرور الرضا خواهمت...

زایده افکار آرزوست حکم پریشان آرزوست چو گویی یا علی صدق گفتار آرزوست...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد