صداقت دنیا کمیاب است گاهی دور دانی و گاهی غرامت. کلام خود را بگو تاج دار من که چشم نواز گشته ای تن پوش ما کهنه گشته گویی گفته ملین حافظ یادوار گشته ای:
ای حافظ خسته برون آر این خرقه پشمین که نیافت کس کامیابی و بیشین!
هر لحظه او و هر دم شور کرامت، تهییج بلاغت، تلمس بضاعت کنم و نای همدم و تاج دار صداقت می گسترانم که شاید وظیفه بندگی صرف و نه حرف شود!
اینروزا ساکنین این کاخ چوبین ولو به یابنده لقمه نانی مدعی حرف شوند صرف را به دیوار آویخته و به تمثال افتخار مراقبت شود.تو گویی چه شود که گله ات بسیارست تواضع و امیدت خسران؟! به ظن توی آدمی مصدق آیی اما نشان از شکوه بسیارست شکوه از دل جوانی که به ماند شیشه تردین بشکست، شکوه از پدران که حرمت برفت و محروم چاره شد، شکوه از زن هایی که به لطف نانی خود رابه عرصه رهانیده، گله از من که شاهده خرده گردی کودک بوده و ترفی نبستم. گله از ندامت، از بلاغت، از حماقت کبکانه. چه گویم؟ به چه گویم؟ چرا گویم؟ که من نیز تمثال علی به دیوار دارم و التفات ننهم. آخر چه شود جز ندامت، جز خسارت، جز فضاحت؟! نکته آن است که اهم دانند و لطف بنده را نفع پندارند. تو دانی و من دانم که این نیز بگذرد پس تمام این شور منکرانه به کجاست؟ به خداست یا بنده او و یا مقصد معذب او؟!
جانان من بنشست و قدری تدبیر کرد
چاره نیافت و بنده گوساله چاره بکرد
جانان من موسی را برفت و پیرو عیسی گشت
به لحظه ای غفلت پسر روح خدا بگشت
کبریا گاهی خصم چاره دید و گاهی لطافت
بنده مادام دشمنی چاره بکرد
محمد آمد بهر زندگی
آمد که گوید حسبکم من قبل یحسب
لیک خصم بالله بدید و کفران ستیز بکرد
و اما آن پادشاه خوبان! آن شاهنشاه این ملک و روزگار که هرچه نای از وصلم ببردست و عذر تقصیر بخواهم!
الا ای شاهنشاه و ولی همدم بتول نازدار نبی
پندار وصی و خصم دیده روزگار علی
لرزه بر اندام اندازی چو گویم یا علی
توان یابم به تمثال علی رخصت خواهم از محضر علی...
شنیدم رشادت و شهامتت فاخر گشت بر عمقم که محب گشته ام میدانی که خرده ام در رهت ولی یک گویم که نشان از حالم بود:
غلام بیتت گشته ام فاخر نشانت گشته ام
چو گویم یا علی ز رب رخصت خواهم و خدای گشته ام