خدایا عاشقم عاشق و سرگشته تو روزگارم می سپارد به دیوانگی سرگشتگی تو ! چون کالبد آدمی می رهانم وجودی در این دیار گفته های می ستانم در هر لحظه و بی ریا! آخ از روزگار دلگرمی سرگشتگی و دل خستگی روزگارم می سپارد آرامش و ستردگی نوای امید می پرورانم لیک اندرونم ناسپاسم گویی روح سال سپرده در آغوش جانم نهفته است خسته ام خسته ام و بی رمق ایستای آینده! گویند جوانی خاصم بی حوصله گیست اما ندیدم آن رمق شکست ناپزیر را ...
دادار من تو شاهدی که این آغازین ندامت است برخلاف هرچه باور داشتمت. اما چه کنم که این دنیای بی رحم می فشارد روح و جانم را گویی نای از گفتن کلامی بر زبانم برده است ظاهر ملین نشان از تلاطم وجودم است اما هرچه باشد که باشد تو صاحبی و تن حقیر لقب جان ستانی با خود دارد ...
پس بر وجود خویش ثابتم تا روز متعالی...