ناگهان دیدم که دور افتاده ام از همراهانم مانده با چشمان من دودی به جای دودمانم! ناگهان آشفت کابوسی مرا از خواب کهفی دیدم آخ... قرن ها راه است از من تا زمانم ناشناسی در عبور از سرزمین بی نشانی گرچه ویران خاکش اما آشنا با خشت جانم ها... شناسم این همان شهر است شهر کودکی ها خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم می شناسم این خیابان ها و این پس کوچه ها را بارها این دوستان بستند ره بر دشمنانم می نشینم از زمین سرزمین بی گناهم مشت خاکی روی زخم خون فشانم می فشانم...