حلاوت گشتن بچشان که غبطه توان از برم برده است! تو هیچ میدانی که عشقت حبت بی وجودم کرده!کارم بسی آسان است در هنگام خفتن اغیار جان نثاری آرزوست. خنده است بر من که ظن مغایر می پرورانند آری چه کنم سرنوشت ملامتیان مسیرم شده است اما دانی و دانم که لحظه بی تو پایان نشود لحظه بی تو سر نشود! تحیر انگشت به دهانم نهاده که چه روزایی بی تو گذراندم براستی چگونه گذشت! بی حد بزرگی بی حصر عزیزی براستی ۱۰۰۱ القاب مدعی جنس پاکت هستن در اضاف یک گویم که برازنده تر آید: دلبر حکیم من! ای صاحبم! دنیای این روزای من به ستوه آمده گویی جوارح و افکار از لقاء تو آگه شده اند. آری در تمام ادعیه ام جز نخواستم به دیدن تو آیا لطف آن نبینی که این عاشق سرگشته این مجنون جهان بین لذت دیدار برد؟ آری لا ممکن است.
کنونی باران اشک از چشمان یعقوب وارم جاری گشته هر کجا هر لحظه بوی یوسفت را احساس می کنم. گویی راوی هر دو قصه جلوه مشتبه خواهد داشت. اما یعقوب از بوی پیراهن یوسفش به اشباع رسید لیک من نخواهم دید این دلبر چهره نما را...